part9:for once

184 53 56
                                    

#پارت_9

عنوان پارت: " برای یک بار"

تمام مدت از بیمارستان تا اینجا رو خودخوری کرده بود.
مطمئن بود که جونگکوک رو ناراحت کرده اما در اون لحظه واقعا چاره دیگه ای نداشت!
افکارش پخش و پلا بنظر میرسیدن و انقدر برخلاف تذکر های وونهو لبش رو با حرص و کلافگی جویده بود که دو بار به خون افتاد و کم مونده بود وونهو از دستش فریاد بکشه!
با این حال حتی الان هم داشت لب پایینش رو محکم زیر دندونش می‌فشرد و میمکید.
پسر کوچکتر با پارک کردن ماشین جلوی آپارتمان پیاده شد و دور زد و با باز کردن در و یه همکاری دو نفره جیمینو براید استایل توی آغوشش بلند کرد و با پا در ماشین رو بست و به سمت در اصلی آپارتمان راه افتاد.
با ورودشون به لابی نگهبان انقدر بد نگاهشون کرد که جیمین واقعا خجالت کشید و مشتش پشت گردن وونهو محکم تر شد.
پسر کوچکتر که معذب شدنش رو حس کرده بود قدم هاشو به سمت آسانسور تند تر کرد و جیمین با دست آزادش دکمه طبقه آخر رو فشرد.
وقتی درها بسته شد و آسانسور به حرکت افتاد سکوت بینشون انقدر سنگین بود که شکستنش غیر ممکن بنظر می‌رسید اما جیمین با زمزمه کوتاهی شکستش:

_ممنونم و متاسفم وونهو

پسر کوچکتر با تواضع نگاهشو که بی هدف به اعداد دوخته بود به سمت اون کشید:

_این منم که باید متاسفم باشم!
فکر کنم امشب بدترین شب زندگیتو رقم زدم.

جیمین آروم سری به نشونه منفی تکون داد:

_تو کمک بزرگی برام بودی!

آسانسور ایستاد و بازشدن درها اجازه حرف بیشتری به اونها نداد‌.
وونهو درحالیکه از آسانسور خارج میشد پرسید:

_لازمه تا اتاقت ببرمت؟

_اوه نه ممنونم، جونگکوک از اینجا به بعد رو کمکم می‌کنه، مطمئنا الان منتظرمه

پسر کوچکتر سر تکون داد و کمی زانوهاش رو خم کرد تا دست جیمین به راحتی به مانیتور کوچیک در برسه تا رمز رو وارد کنه.
جیمین حین وارد کردن رمز خجالت زده گفت:

_ببخشید که نمیتونم دعوتت کنم داخل بچه ها همه اینجان و خوابن پس...

_هیونگ بس کن ما که غریبه نیستیم!

وونهو با لحن دوستانه ای جواب داد و وقتی در با صدای تیکی باز شد کمی جاش رو عوض کرد و با پا در رو کاملا باز کرد.
خونه ساکت و تاریک بود و وونهو چند ثانیه صبوری کرد اما وقتی سر و کله جونگکوک پیدا نشد با تردید پرسید:

_مطمئنی که جونگکوک میاد کمکت؟
شاید هنوز نرسیده باشه خونه!

جیمین با نگاهی سطحی به کفش کن و دیدن کتونی های جونگکوک که با بی نظمی همون وسط رها شده بودن زمزمه وار جواب داد:

_اون خونست، نگران نباش منو همینجا بزار پایین و برو

پسر کوچکتر ناچارا با احتیاط اون رو زمین گذاشت و جیمین محکم به دیوار چنگ زد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه و بخاطر پای بالا گرفته اش زمین نخوره.
لبخندی تحویل چهره نگران و مردد وونهو داد و دوباره زمزمه کرد:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now