part19: today's smile

123 38 9
                                    

#پارت_19

عنوان پارت: "لبخند امروز"

*سه روز بعد*

نگاهش طبق معمول این چند روز از دومین میز پشت پنجره به پسرک گل فروش اون سمت خیابون دوخته شده بود.
پسرک اینبار لباس های نو و گرمی به تن داشت؛
لباس هایی که روز قبل لوئیس شخصا براش خریده بود!
دسته رز های سرخ توی آغوشش بود و دونه ای رو توی دست دیگه گرفته و طبق معمول با امید و لبخند به سمت هر عابر دراز میکرد تا توجهشون رو جلب کنه. 
صدای ضربه های آشنا عصای پیرمرد فرانسوی به روی پارکت های چوبی کف کافه و به مشام رسیدن عطر مرغوب و اصیل فرانسویش خبر از رسیدن یار و هم‌صحبت همیشگیش، طی چهار روز حضورش توی مارسی میداد.
کلاه شاپو مرد روی میز چوبی جا گرفت و اینبار طوسی رنگ بود!
بدون اینکه نگاه از پسرک گل فروش بگیره پرسید:

_بنظر شما این پسر تا به حال چند نفر رو از مرگ نجات داده؟

پیرمرد درحالی که روی صندلی مقابلش جا می‌گرفت پرسید:

_منظورت چیه مرد جوان؟

بلاخره نگاه از پسرک کند و سر چرخوند و به پیرمرد خیره شد.
کت و شلوار طوسی رنگ و جلیقه ای به همون رنگ به تن داشت.
زنجیر نقره ای رنگ ساعت طبق معمول از سنجاق اواسط جلیقه تا جیب کت کشیده شده و مرد مثل همیشه کاملا برازنده بود!

_به تازگی مطلبی میخوندم، یک نامه خودکشی رو شرح داده بود.
توی نامه نوشته شده بود:
« به سمت پل میروم، حتی اگر یک نفر در مسیر به من لبخند بزند نخواهم پرید!»

پیرمرد نگاهش رو به سمت پسرک گل فروش کشید.
لبخند روی لبش برخلاف همیشه تنها از سر جلب توجه عابرین نبود، یک لبخند حقیقی روی لب داشت!
لبخندی که اون حس میکرد بی ربط به لباس های تمیز و گرون قیمت پسرک نباشه.

_گمان میبرم لبخند های هر روزه اش نه، اما لبخندِ امروزش شاید کسی رو پشیمون کنه!

_لبخندِ امروز؟

پسر کوچکتر با کنجکاوی خیره به نیم رخ سالخورده مرد پرسید و پیرمرد با نگاه گرفتن از پسرک و خیره شدن به چشم های آبی رنگ لوئیس توضیح داد:

_لبخند ها درست مثل اشک ها، احساسی پشت خودشون دارن مرد جوان!
به دروغ اشک ریختن برای بعضی از مردم غیر ممکن و برای بعضی سخته، چرا که اشک های مستقیما با احساسی که از قلب میاد در ارتباطه!
چه اشک شوق باشه چه غم، باید از احساسی حقیقی شروع بشه.
اما لبخند ها متفاوته!
به دروغ لبخند زدن برای همه ساده است اما فرق بین یک لبخندی که بدون هیچ احساسی روی لب ها شکل بگیره با یک لبخند حقیقی خیلیه.

بدون اینکه از لوئیس نگاه بگیره با دست به بیرون از پنجره و پسرک اشاره کرد و ادامه داد:

_لبخندی که از شادی بیاد توی چشم ها متجلی میشه و من امروز دارم اون برقی که توی چشم هاش نشسته میبینم درحالی که پیش از این دفعات انگشت شماری شاهدش بودم!

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now