part2: Satan

320 57 87
                                    

#پارت_2

عنوان پارت: "شیطان"

با حس کردن تارهای پشمی و نرمی که به صورتش کشیده میشد بینیش رو چین داد و بدون باز کردن چشم هاش زاویه سرش رو عوض کرد تا به خواب عمیقش ادامه بده.
گربه ی کوچیک سفید رنگ جوری که داشت ثابت میکرد که "من از تو باهوش ترم" با پاهای کوچیکش رو سینه ی برهنه اش اومد و بینی صورتی رنگش رو به گونه ی اون کشید.
لوئیس که هر لحظه بیشتر از دنیای رویا بیرون کشیده میشد ناله ای کرد و سعی کرد بدون اسیب زدن به دوری به روی شکم بخوابه

_دوری، لطفا...

ملافه رو روی صورتش کشید و سعی کرد هر درزی که ممکنه ی گوله ی پشمی سفید رنگ ازش عبور کنه رو ببنده.
البته که قدم های پرش مانندش رو روی کمرش از روی ملافه حس می‌کرد!
به بیدار شدن با زمزمه ها و بوسه های تهیونگ و یا بازیگوشی های دوری عادت کرده بود.
سحرخیز بود، ولی مثل اینکه دو موجود سحرخیز تر از اون توی این خونه بودن!
همزمان با باز شدن دره حموم و پیچیدن رایحه ی شامپویی که بوی یاس میداد دوری شروع به صدا دراوردن کرد و از روی اون پایین پرید تا به سمت تهیونگ‌ بره.
به آرومی ملافه رو پایین کشید و پلک هاش رو از هم فاصله داد تا تهیونگ رو که با تنپوش سفید رنگی خودش رو پوشونده بود و بصورت متداوم موهای خیسش رو به سمت بالا حرکت میداد تماشا کنه.
پسر کوچیکتر به همراه دوری به سمت دیواره ی تمام شیشه ی اتاق رفت و پرده های حریر سفید رنگ رو کنار زد تا طبق عادت دره تراس رو باز کنه
منظره ی جنگل بارونی و عطر خاک بارون خورده باعث میشد با لبخند و شادابی روزش رو شروع کنه.
با وزش نسیم‌ملایم ولی سوز داری توی اتاق، لوئیس موهاش رو با دست بالا داد و درحالی که با چشم های نیمه باز حرکات پسر رو زیرنظر داشت هشدار داد:

_سرما میخوری.

تهیونگ لبخند محوی زد و به سمت پسر بزرگتر برگشت که به تاج تخت تکیه زده و ملافه نیمی از بدن برهنه اش رو پوشونده بود:

_صبحت بخیر

لبخند کوچیکی در جوابش زد و حرکت قطرات اب رو از موهای قهوه ای رنگ پسر به سمت پایین دنبال کرد.
تهیونگ بدون اینکه در تراس رو ببنده به سمتش اومد و با انگشت هاش دستی به موهای بهم ریختش کشید و مرتبشون کرد و بعد خم شد و خیره به چشم های اقیانوسی ای که تک تک حرکاتش رو میکاویدن به آرومی بوسه ای روی پلک هاش کاشت.
پسر بزرگتر در کمال آرامش نوازشی به سر و گوش های دوری که با حسودی بینشون قرار گرفته بود هدیه کرد و بعد از کش قوس ارومی ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و با خمیازه از جا بلند شد تا تخت رو به مقصد حمام برای دوش صبحگاهی ترک کنه.
تهیونگ زودتر لباس هاش رو پوشید و با حوله ی کوچیک سفید رنگی ک دور گردنش بود اتاق رو ترک کرد تا صبحانه حاضر کنه.
میشد گفت امروز اسکجوال شلوغی داشتن و قبل از ظهر باید به کمپانی میرفتن تا سری جدید و محدود آلبوم های عکس رو امضا کنن و هماهنگی های لازم برای مصاحبه و فن میتینگ و فن ساین چند روز آینده رو به مناسبت یک سالگی مولن روژ انجام بدن.
از آخرین باری که همه دورهم جمع شده بودن مدت زیادی میگذشت، خوشحال بود که این بهونه ای برای دیدن دوست ها و برادرش میشد.
خیلی کوتاه دوش گرفت و بدون پوشیدن لباس هاش با ربدوشامبر سفید رنگش اتاق رو ترک کرد.
تهیونگ درحالی که به آرومی و زیر لب با اهنگی که پخش میشد همخوانی میکرد مقابل اجاق گاز ایستاده و با تکون های کوچیکی همراه با ملودی پنکیک درست میکرد.
برای لحظه ای کوتاه نگاهش از محتوا درون ماهیتابه گذر کرد و به دوری افتاد.
گوله برف دوست داشتنیشون کنار در ورودی مشغول خوردن ظرف پر از غذاش بود و لب های اون رو به لبخندی باز کرد.
لوئیس به ارومی بدون جلب توجه جلوی اومد، به کابینت ها تکیه و با چشم هایی که تحسین ازشون میبارید به مرد مو قهوه ای خیره شد.
عجیب نبود که میشد یک نفر رو انقدر زیاد و از ته دل خواست؟
عجیب نبود که میشد برای هر حرکت یک نفر ذوق کرد؟!
عجیب نبود که میشد برای «اقیانوس» گفتن های یک نفر مرد و زنده شد؟
عجیب بود، حداقل برای لوئیس گذشته عجیب بود!
اما برای این لوئیس، این اتفاق ها جزو روزمره زندگیش شده بود.
به تازگی متنی از پابلو نرودا خونده بود.
نرودا می‌گفت: « اگر هیچ چیز نتواند ما را از مرگ برهاند، لااقل "عشق" از زندگی نجاتمان خواهد داد»
و لوئیس درک میکرد!
زندگیش به قبل و بعد از حضور تهیونگ تقسیم شده بود پس به خوبی درک میکرد که عشق چطور می‌تونه مثل یک معجزه عمل کنه و بابت به دست آوردن این معجزه سپاس گذار بود!

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now