◗၄⟦🌬¹غیرمنتظره🌙⟧၃◖

2K 302 247
                                    

❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂

نگاهی به ساعت بزرگ مقابلش انداخت و تلاش کرد سرعت حرکت انگشت‌هاش رو روی کیبورد بیشتر کنه. واقعا نمی‌خواست امروز رو بیشتر پشت این میز بمونه. گردنش شدیدا درد می‌کرد و نزدیک به هیتش هم بود. نه در واقع فردا رسما تاریخ شروع هیتش بود و باید امشب به موقع می‌رفت خونه وگرنه بدجور توی دردسر می‌افتاد! امگا بودن بود و هزار جور دردسر رنگارنگ ولی شیرین! اون برعکس خیلی از امگاهای مرد از اینکه یک امگای مرد بود کاملا راضی و خوشحال بود. اصلا عاشق این بود که امگاس!! دنیای اون به‌‌لطف امگا بودن یه آبی بود به روشنی آفتاب و درخشش خورشید روی سطح آب که یک سایه‌ی یاسی رنگ خنک داشت.

حین تایپ کردن کلمات به انگشتر ساده‌ای که توی انگشت دست چپش بود، چشم دوخت و گوشه‌ی لبش با ذوق خاصی بالا رفت ولی بعد لب‌هاش رو داخل دهنش کشید و با خیره شدن به کلمات سیاه رنگ توی مانیتور، به تایپ کردن ادامه داد. انگشترش ساده بود. یه هلال ماه خوشگل که یک ستاره از سمت دیگه‌اش می‌اومد تا بهش برسه ولی نرسیده بهش، متوقف شده بود. هلال ماه با نگین‌های درخشان بی‌رنگ پر شده بود تا خوشگل‌تر بشه و بیشتر از تک ستاره به چشم بیاد.

با زنگ خوردن تلفن، مثل جنگنده‌ها توی جاش پرید. هل کرده هینی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت. مثل اردک‌هایی که مادرشون رو گم کرده باشن، به اطرافش نگاه کرد و بعد انگار فرد پشت لفن جلوش باشه، شروع کرد به مرتب کردن یقه‌ی لباسش و اون کش سری هم که باهاش موهاش رو گوجه‌ای بسته بود رو باز کرد. موهاش با عجله کف سرش ریختن و رنگ روشن‌شون موج موجی شد. موهاش رو مرتب کرد و بالاخره حین اینکه موهاش از لای انگشت‌هاش می‌ریخت، تلفن رو برداشت.

"- با دفتر رئیس اوه سهون تماس گرفتید...امرتون رو بفرمایید قربان!"

این تن صدای معمولی اون بود. بفرمایید قربان و چشم قربان چیزی بود که حتی بیشتر از قیافه‌ی خودش باهاش آشنایی داشت! صداش محترمانه بود و هیچ چیزی جز احترام توش وجود نداشت خیلی راحت به فرد مقابلش احساس برتری می‌داد و نیاز همیشگی رؤسا رو به برتر بودن، اقناع می‌کرد! اون طی این سال‌ها یاد گرفته بود چطور کاری کنه بقیه اطرافش حس رئیس بودن داشته باشن! اون سال‌ها بود صفت منشی خوب رو دنبال اسمش می‌کشید.

"- همین الان بهشون اطلاع میدم...چشم قربان!"

تماس رو قطع کرد و با گرفتن دسته‌ی صندلی راک، خودش رو از پشت میز بیرون کشید. از جاش بلند شد و مطمئن شد که پیراهنش توی شلوارش باشه. یقه‌ی کراواتی پیرهن صورتی کمرنگش مرتب باشه و کفش‌های سیاهش برق بزنه. کش سرش رو دور مچش انداخت و بعد از نگاه دوباره‌ای به انگشترش، به وسواسش خاتمه داد. دستی روی موهاش کشید و بعد از نفس عمیقی، سه تق با ریتم به در زد. دستگیره‌ی در رو پایین کشید و یکی دیگه از همون جملات پیوند خورده با قربان رو به رئیسش تحویل داد.

Violet fine coefficientWhere stories live. Discover now