❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
اول جلسهی کمپانی...حالا هم جلسهی خانوادگی! چانیول هیچوقت صفت بدشانس رو برای خودش استفاده نکرده چون اون خودش شانس امگاش بود و یه شانس چشم آبی و مو بلوطی با لبخند سرخ که نمیتونست بدشانس باشه؟!
شانسِ بدشانس اصلا وجود نداشت اما الان که توی راهروی خونهی اوه جیهون ایستاده بود تا پیشنهاد ازدواج بین خانوادههاشون رد و بدل بشه، خودش رو بدشانس میدونست.
اون از چند ساعتی که توی شرکت گیرکرده بود و اینم از الان که دقیقا روزی که رات بود، تاریخ ملاقات خانوادهها شده بود!! عصبی دست مشت شده کنار بدنش رو باز کرد و محکمتر از قبل بست. نگاهی به سر راهرو انداخت و خودش هم دیگه حس میکرد رگ چشمهاش از شدت فشار پاره شده و به خونریزی افتاده. چشمش توی فضای مجلل با چندین تابلو و گلدون و فرش باریک کرم رنگ چرخید و چشمش به یه قاب طلایی افتاد. تصویر جیهون و سهون و سوزی، همسر دوم جیهون و نامادری سهون و بکهیون.
پوزخندی زد و زبونش رو کنار لبش کشید. یه نگاه سراسر پر از انزجار! روابط خانوادهها براش مهم نبود اما وقتی نوسان و زجر احساسیای که امگاش میکشید رو به یاد میآورد، دیگه نمیتونست بیتفاوت باشه!
چشم از تابلو گرفت و مشتش رو توی جیبش سُر داد تا بچرخه و بره که یه عطر محو احساس کرد. عطری که از دور میاومد...یه رایحهی شیرین که درست مثل رد نقاشی رقصیدن شکوفهها روی قطرات آب دریا و زیر نور مهتاب بود!
چانیول به پشت چرخید و دید که امگای یاسیش، از پشت دیوار بیرون اومد و با چرخیدن داخل راهرو، از مادرش جدا شد و به سمت اون اومد. بکهیون هم حتما تازه رسیده بود ولی چطور فهمیده بود اون اینجاست؟! امگاش هم عطرش رو دنبال کرده بود؟!
دست راستش رو توی جیبش نگه داشت ولی دست چپش رو برای یک آغوش کمی از بدنش فاصله داد. سرش رو روی شونهاش گذاشت و با جمع کردن گوشهی لب و بالا دادن لپ راستش که چشمش رو چین داد، یه لبخند زد که تصویرش مثل انعکاس نور روی قطرات آب، شبنم شد و توی نگاه بکهیون جا گرفت.
بکهیون برای لحظهای ایستاد. کف دستهاش رو به رونش کشید و نفسی گرفت تا قلب عاشقش رو احیا کنه. چانیول همیشه بود تا قلبش رو جای ترقه منفجر کنه. اونا صبح تو شرکت هم رو بوسیده بودن. وسط جلسه، یواشکی دست هم رو گرفته بودن و قلب درست کرده بودن پس چرا چانیول انقدر دلتنگ رفتار میکرد؟! چرا این مرد هميشه انقدر براش عاشق بود؟!
زانوش رو خم کرد و هرچندتا قدم که بینشون فاصله موند رو دوید. صدای تکخند یواش آلفا رو به عجلهاش شنید و گذاشت وقتی به اون بغل گرم رسید، صدای ضربان تند قلب آلفا رو هم بشنوه.
چانیول صورتش رو لای موهای امگاش فرو کرد و همون تک دستش رو دور کمر بکهیون پیچید. تنش رو به خودش فشرد و جای هوا، عطرش رو نفس کشید. عطر اقاقیای ملایمی که مثل جرقههای ریز ریز، اعصاب آرامشش رو تحریک میکرد و به کلافگیش سوزن میزد تا بترکه و ازبین بره:"+ فکر میکردم از دستم دلخور باشی که بهت نگفتم امروز قراره پیشنهاد ازدواج بین خانوادههامون رد و بدل بشه...ولی انگار چیزی که باید فکرش رو میکردم حجم زیاد فرشته بودن توعه!"
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...