◗၄⟦🌬²عشق شانسی🌙⟧၃◖

954 204 93
                                    


❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂

کدوم یکی اولین دیدارشون رو بهتر به یاد می‌آورد، معلوم نبود. چانیولی که یادش بود اون شب آهنگ اون یکه از لئو دیپ نواخته میشد یا بکهیونی که یادش بود چقدر دهن آلفا بوی سیگار و مشروب می‌داد. هیچ‌وقت هم معلوم نشد کدوم یکی اول عاشق شد. چانیولی که اولویت اول و آخرش امگاش بود یا بکهیونی که آلفاش رو شانس دوست داشتنی خودش می‌دونست. هرگز هم نفهمیدن دوری بیشتر به کدوم‌شون سخت گذشت. چانیولی که روبه دیوار می‌خوابید تا چشمش به سمت خالی تخت نیفته یا بکهیونی که عکس آلفا رو روی بالشت می‌ذاشت و با تماشا کردنش به خواب می‌رفت. حالا هم معلوم نبود کدوم یکی بوسه رو شروع کرد. بکهیونی که دست‌هاش با گوش‌های چانیول بازی می‌کرد یا چانیولی که دست‌هاش رو روی تن بکهیون می‌کشید.

درست وقتی بکهیون روی صندلی ماشین نشست، چانیول دیگه نتونست خوددار باشه و فوری روی امگا خم شد تا لب هردوشون رو به آرزویی که با لبخند نقاشیش کرده بودن، برسونه!

اون‌ها از سه سال پیش تا الان خیلی تغییر کرده بودن ولی یه چیزی هنوز ثابت بود. اون هم این بود که هیچ‌وقت قرار نبود متوجه بشن کدوم‌شون یه کار رو زودتر از اون یکی شروع می‌کنه!

آلفا با بی‌قراری و شلخته چند باری لب‌های امگاش رو مکید و نفسش رو با حرص روی صورت بکهیون رها کرد. عقب کشید و سرش رو روی شونه‌ی امگاش گذاشت. بکهیون روی صندلی ماشین نشسته بود و چانیول تقریبا خودش رو روش انداخته بود. صدای نفس‌های عمیق امگا توی ماشین می‌پیچید و آلفا عصبی از بی‌تابی زیادی که نمی‌تونست مهارش کنه، یکهو بلند شد و در سمت بکهیون رو بست. یه لگد به چرخ ماشین کوبید و ماشین رو دور زد تا خودش هم سوار بشه. همزمان عصبی با خودش غر زد:"+ یعنی اگه من خودم تاریخ هیتت رو یادم نباشه...واقعا اگه حواسم نبود و نمی‌اومدم دنبالت قرار بود همینجوری بدون آلفات تا خونه بری!؟ از دست امگام باید چی کار کنم که یادش نیست یه آلفای حسود داره که بدجور روش حساسه!!"

خون تو رگش رو خشم تبخیر کرده بود و رگ‌های چشمش سرخی عصبانیتش رو نشون می‌داد. پر سروصدا تو جاش نشست. در رو کوبید و مشت به فرمون زد. صدای نفس‌های خشنش همه جا رو ساکت کرد و یه جوری به جون اجزای ماشین برای روشن کرد افتاد که اگه زنده بودن قطعا می‌مردن. دودهای فرضی از گوش و سوراخ بینیش بیرون می‌زد و یه ابر هم بالای سرش، آتیش می‌بارید.

بکهیون که همین حالا هم قلبش به‌خاطر بوسه تند می‌زد، به پارچه‌ی شلوارش چنگ زد و ضربان قلبش بالا و بالاتر رفت. انقدر بالا که صداش تو گوش‌هاش می‌پیچید و دلش به‌هم می‌پیچید. بغ کرده توی خودش جمع شد و از گوشه‌ی چشم بیرون رو نگاه کرد. اون فقط نمی‌دونست چطور بعد این همه مدت باید با آلفاش روبه‌رو بشه! اون‌ها خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن و بکهیون نمی‌دونست چی کار کنه!

Violet fine coefficientTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon