◗၄⟦🌬²¹ زورگویی‌یاسی🌙⟧၃◖

438 109 66
                                    

❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂

دو راهی...سه راهی...چهارراهی...چند راهی...زندگی قسمت‌های سخت زیادی داره ولی یکی از سخت‌ترین قسمت‌ها اونجاست که سر یه چند راهی می‌ایستی. راه‌هایی که انتهای همه‌شون سیاه دیده میشه و تو هیچ راهی جز قدم گذاشتن توی مسیر نداری تا بفهمی چه خبره!

مسیرهای پیچ‌درپیچ و ناشناخته‌ای که سرانجام‌شون معلوم نبود ولی پروسه‌ی انتخاب راه حتی از این مسائل هم سخت بود. کاری باهات می‌کرد تا موهات رو بکشی و فریاد بزنی من نمی‌دونم!!

بکهیون خرد سال هم توی بغل برادر ۱۸ ساله‌اش همین حس رو داشت. سهون با یه لبخند بزرگ کنار برادر کوچولوش نشسته بود و براش جلد جدید مانگای مورد علاقه‌اش رو امروز بعد از مدرسه خریده بود. می‌تونست نگرانی و تشویش رو توی حال بکهیونش ببینه. برادرش سنش کمتر از این حرف‌ها بود که بخواد درک درستی از علت جدایی پدر و مادرش داشته باشه. کتاب مانگا رو بهش داد و دستش رو فوری روی گوش‌های پسر کوچکتر گذاشت تا فریاد بلند مادرشون رو نشوه.

" تو هیچی نمی‌فهمی جیهون! من عاشق تو نیستم...هیچ‌وقت نبودم از اول هم عاشق یوچان بودم و هستم!!"

فریاد بلند بکهی دردش از اینکه تیر بخوره به قلبش برای سهون بیشتر بود. مادرش چقدر راحت داشت از عشق به یه مرد متاهل حرف می‌زد. چطور تونسته بود عاشق عمو یوچان باشه؟ یعنی اون و بکهیون برای اینکه عاشق پدرشون باشه کافی نبود؟ اون که یه سیاه بد رنگ و معمولی بود ولی خوش رنگی بکهیون کافی نبود تا عاشق پدرشون باشه؟!

سرش رو کمی تکون داد و دست‌هاش رو حرکت داد تا بجای گرفتن گوش‌های بکهیون، صورتش رو قاب کنه. بکهیون کتاب رو محکم گرفته بود و با اینکه همین حالا هم به‌هم چسب شده بودن، ولی مدام می‌خواست بیشتر بهش نزدیک بشه. به قیافه‌ی بانمکش خندید و پیشونیش رو به پیشونی برادر کوچولوش چسبوند:" می‌خوای بریم پارک تا بستنی بخوریم و دوچرخه‌سواری کنیم؟ بگو امگا کوچولوی من دوست داره با هیونگش کجا بره!؟"

اینبار فریاد جیهون بالا رفت و سهون فوری، باز هم دست روی گوش‌های برادرش گذاشت و با اینکه تو اتاق دوتایی‌شون فقط اسباب‌بازی و کتاب و خاطرات پر خنده داشتن ولی بازم سر بکهیون رو به سینه‌اش چسبوند تا شاید صدای قلبش، عشق برادرانه‌اش رو به بکهیون نشون بده و امگا کوچولو از عشق متنفر نشه!!

" اصلا می‌فهمی داری چی میگی بکهی!! نمی‌ذارم!! حق نداری ما رو ول کنی بری!! اون عوضی دوستت نداره!! ولی من دوستت دارم!! سهون دوستت داره!! بکهیون دوست داره!! التماست می‌کنم حتی اگه تو دوست‌مون نداری ولی پیش‌مون بمون!!"

مادرشون انقدر کم صبر شده بود که سهون مهلت نکرد اینبار بین فریادها حرفی به برادرش بزنه! فقط پشیمون شد که چرا بکهیون رو بعد از مدرسه نبرد تا برن بیرون و بگردن و اینجا نباشن. جایی که برای خنده‌ی بازی‌شون و چرخیدن دور پدر و مادرشون جایی نبود فقط برای غم و جدایی و تکه‌های شکسته‌ی خوشبختی جا بود.

Violet fine coefficientWo Geschichten leben. Entdecke jetzt