❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
پارک چانیول با سی و سه سال سن وقتی که توی آخرین ساعتها از اولین روزهای پاییز پاش رو داخل خونه گذاشت؛ قبلش رفته بود بار تا مست کنه و ذهنش رو کمی تعطیل کنه ولی وقتی فهمید ذهنش فقط از امگاش پر شده، برگشت به خونه. چه معنی داشت که بخواد فکر کردن به بکهیون رو تعطیل کنه؟ هوش و حواسش رو فقط بکهیون حق داشت ببره نه مشروب کوفتی! تف به عقلش که داشت با این چرتها خیانت میکرد به عشقی که تمام وجودش رو گرفته بود! لابد واسه همینه که میگفتن گاهی باید در مغز رو تخته کرد!
حالا اما اصلا توقع نداشت با همچین صحنهای روبهرو بشه. خوب اون پاش رو قطعا گذاشت تو خونه و زیر پاش کف و زمین خونه بود ولی انگار قلبش یه جا دیگه پا گذاشته بود. مثلا اشتباهی روی یه فشفشه یا موشک رفته بود!؟
اون امگاش رو بارها و بارها خیرهکننده دیده بود. دلربا تجسمش کرده بود. دلبر بغلش کرده بود؛ نهایتاً هم بهش دلباخته بود ولی الان همهچیز ورای سطح باور، تصور و درک اون بود. مغزش توانایی پردازش حجم زیبایی زیاد امگاش رو نداشت و حس میکرد سیمپیچیهای مغزش اتصالی پیدا کرده. نه! ممکن بود توی راه مرده باشه و خودش هنوز متوجه نشده باشه؟ به هرحال چانیول هیچوقت به عالم بعد از مرگ نرفته بود که حالا بخواد بدونه کجاست!
دست برد و کراواتش رو شل کرد و فوری اخمی بین ابروهاش نشست. امگاش...یه شلوارک پوشیده بود که ظاهرا فقط برای گرم نگه داشتن باسن تپلش بود چون پاهای خوشتراشش کاملا توی دید بود و خودش رو به رخ میکشید. توی نور کم اتاق پوستش حکم مهتاب توی آسمون رو پیدا کرده بود و چشمهاش هم ثابت میکرد که خورشید هم میتونه دوتا باشه! موهای یاسی رنگش که کمی بلند شده بود رو یه سمت داده بود و فرق باز کرده بود. انقدر قشنگ بود که لَختی موهاش به چانیول حس شفق قطبی رو میداد. یه پیرهن یقه ملوانی آبی با نوارهای طلایی پوشیده بود و نشسته روی کانتر آشپزخونه، گلدون ژینورا بغل کرده بود و داشت، به برگهاش رسیدگی میکرد. انگشتهای کشیده و تراش خوردهاش رو به آرومی روی مخمل بنفش رنگ برگها میکشید و با لبخندش گرد جادو توی تمام خونه پخش کرده بود.
همهی اینها با وجود فضایی که رنگ بنفش هالوژنها و موسیقی بیکلام نواختن گیتار ایجاد کرده بود؛ سرزمینی از رویاها رو به وجود آورده بود. سرزمینی برای رویایی کردن زندگی پارک چانیول!
آلفا کراواتش رو ول کرد و قدمی به سمت جلو برداشت:"+ اگه زندهام پس چرا زیبایی تو انقدر غیرقابل درک شده...اگه زنده نیستم پس چرا مطمئنم قراره این زیبایی یه بلایی سر من و تو بیاره امگای من؟ تو اگه فرشتهای چرا زیباییت به من دستور کارهای شیطانی میده؟!"
صدای کلفت شده و خشدارش باعث شد تا سر پسر کوچکتر بالا بیاد و لبخندش رو بزرگتر کنه. آلفایی که دچار جنون زیبایی امگاش شده بود، زبونش به سقف دهنش چسبید و وقتی امگا پاهای آویزونش رو تکون تکون داد، قلب اونم پرت شد تو مرکز زلزلهی هیجان و شیفتگی!!!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Violet fine coefficient
Hayran Kurguآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...