◗၄⟦🌬⁴ گاز زدن حقیقت🌙⟧၃◖

660 154 119
                                    


❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂

نفس‌ها توی سینه حبس شده بود. دست کارمندی روی دکمه‌ی پرینتر خشک‌ شده بود. کارمند دیگه‌ای از ترسش معلوم نبود لیستی که خریده بود رو چی کار کرد. صدا از دیوار در می‌اومد ولی هیچ‌کس حاضر به نفس کشیدن نبود. فرومون‌های خشم دو آلفا تمام طبقه رو پر کرده بود و از دست هیچ‌کس کاری جز سکوت بر نمی‌اومد. امروز بعد از دو روز بالأخره پارک چانیول که طی یه جلسه‌ی کاملا ناگهانی توسط تصمیم مستقیم سهامدارها، شده بود معاون اول شرکت و مدیر بخش طراحی و تولید، اومده بود شرکت!!

راهروی سفید و مشکی و خاکستری بین پارتیشن اتاقک کارمندها که چندتا گلدون بزرگ توش بود و معمولا صدای تلفن و پچ‌پچ و دستور یه لحظه هم به سکوت اجازه نمی‌داد پاش رو اینجا بذاره، حالا مرگ رو هم حاضر بود تمام وقت استخدام کنه.

تق کفش پارک چانیول که می‌خواست به سمت دفترش بره هنوز بلند نشده بود که مدیرعامل اوه سهون که دو روز انتظار اومدن این مرد رو کشیده بود، صدای راه رفتنش توی راهرو اومد و با کنایه‌ی معاون پارک بی‌مسئولیت بالاخره اومد، ازش استقبال کرد. چانیول هم که اصلا از معاون خطاب شدن اون هم با همچین صفتی راضی نبود و حوصله نداشت، با جمله‌ی بی‌مسئولیتی بهتر از تظاهر و بی‌عرضگیه جواب سهون رو داده بود و حالا این فرومون وحشتناک تلخ و سنگین دو مرد بود که کارمندهای امگا رو فراری داده بود.

سهون تکیه‌اش رو از در دفتر چانیول گرفت و نیشخند صداداری زد. زبونی روی دندون‌هاش کشید و با مسخرگی سرتاپای چانیول رو برانداز کرد:" برای معاون بودن زیادی زبون داری! نکنه فکر کردی اون پیرمردها هوات رو دارن خبریه؟ حواست باشه معاون پارک! مادامی که من رئیس باشم تو فقط باید بگی حق با شماست قربان!"

سهون بلد بود چطور با این آدم‌هایی که غرور مثل لجن سرتاپاشون رو گرفته بود، رفتار کنه! اون مدیرعامل اوه سهون بود! مردی که استایل مشکی زده بود و از دو دکمه‌ی باز پیراهن زیر کتش، زنجیر ساده‌ی نقره‌اش برق می‌زد.

فک چانیول در حدی منقبض شد که هرلحظه ممکن بود دندون‌هاش خرد بشه و سهون رو به تیر ببنده. دستش رو کنار بدنش مشت کرد و نگاه تیزش طوری که انگار بخواد سهون رو قطعه قطعه کنه، روی تن آلفای مقابلش چرخید. حاضر بود بمیره ولی به مرد مقابلش قربان نگه! اون پارک چانیول بود! آلفای مسلطی که از هیچ‌کس دستور نمی‌گرفت!!!

پوزخندی زد و موجی به ابروهاش با اخم داد. همون موجی که بکهیون، هم بهش قاتل آبی می‌گفت، هم قاتل شکلاتی!!

"+ درسته...ولی فکر نمی‌کردم انقدر محتاج قربان خطاب شدن باشید!؟ یعنی کارمندهای شرکتی که توش ریاست می‌کنید، شما رو قربان صدا نمی‌زنن که حالا از من طلبش می‌کنید؟! عجب عقده‌ی عجیبی!!"

Violet fine coefficientWhere stories live. Discover now