❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
کلید رو توی قفل انداخت و چرخوند. آویز کلید به در خورد و یه ریتم مرتب نواخته شده. صدایی که اگه قابل لمس بود، میشد ازش لباس برای دونه نُقلها دوخت. در خیلی آروم باز شد و بیحال قدمی داخل خونهی کوچولوش شد.
پلاستیک داروهایی که گرفته بود رو همونجا روی کانتر گذاشت و بدون بستن در، دستمالی که از در ظرفشویی آویز بود رو برداشت. لحظهای از کابینت دست گرفت و وزنش رو از روی پاهاش به ستون دستش منتقل کرد. حالش خوب نبود؟ حالش بد بود؟ حال داشت ولی حالِ بد داشت؟! حال نداشت ولی بد بود؟! اصلا نمیدونست چه حسی داره. ذوق زده بود یا ناراحت؟ افسرده بود یا خوشحال؟ تازه زنده شده بود یا مرده بود و خبر نداشت؟! حس میکرد خالی شده. پوک شده!!
بکهیون واقعا چیزی از حال خودش نمیدونست. همونجا روی زمین نشست و با دراز کردن دستش، در کمد زیر پلهها رو باز کرد. آبپاش رو برداشت و چند ثانیه چشمهاش رو بست تا کمی نیرو جمع کنه و بتونه از جاش بلند بشه. چرا واحد آپارتمان چانیول رو ترک کرده بود؟ اصلا چرا اونجا چشمهاش رو باز کرده بود؟ چرا وقتی بیدار شده بود عطر چانیول روی لباسها و پتو بود ولی خودش نبود؟ چرا تمام اون خونه فریاد میزد که چانیول عاشقشه ولی مارکش به حدی درد میکرد که آرزوی مرگ کنه؟!
دستش رو که تمایل زیادی به چنگ زدن مارکش داشت، مشت کرد ولی بعد به پلاک دور گردنش چنگ زد. دونههای عرق روی تنش، داشتن عصبیش میکردن و نمیذاشتن درست فکر کنه. وقتی داشت لباس میپوشید، مطمئن بود حالش خوبه ولی الان...یکهو بههم ریخته بود!
تب داشت و بدنش داشت میسوخت. عرق سرد روی کمرش نشسنه بود و احساس حالت تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بود. مارک به حدی داغ و دردناک بود که حس میکرد توی یه آتش بزرگ افتاده و فقط قراره بسوزه. نمیدونست این طبیعیه یا نه ولی مارک شدن اصلا به اون شیرینیای نبود که فکرش رو میکرد. اینکه چانیول اون رو برده بود خونهی جدیدش خوب بود ولی اینکه نبود و این مارک بهش حس مرگ میداد اصلا خوب نبود!
چشمهاش رو باز کرد و با دست گرفتن از لبهی ظرفشویی خودش رو بالا کشید. آبپاش رو زیر شیر آب گذاشت و بازش کرد تا آب پر بشه. برای چی اومده بود اینجا؟
کلی دلیل داشت و هیچ دلیلی نداشت. دوست داشت مارکش رو لمس کنه و کلی ذوق کنه که آلفایی که عاشقشه...آلفایی که سرنوشت خواسته برای هم باشن...آلفایی که عاشقش شده مارکش کرده ولی...همین مارک لعنتی...همین نشونهی جفت شدنشون...همین نشونهی بیشکل لعنتی درد میکرد و اجازه نمیداد ذوق کنه!
شیر آب رو بست و آبپاش رو برداشت. از کنارش دست گرفت و با احتیاط دو قدم برداشت. روی اولین پله نشست و آروم آب داد به گل ژینورای چانیول. آره اینجا بود تا به گل مورد علاقهی آلفاش آب بده و این رو هم برداره و با خودش ببره به خونهشون. با پاش روی سطح چوبی پله ضرب گرفت و جوری به گلدونهای شکسته کف خونه نگاه کرد انگار جنازهی مقتولهایی رو دیده که عاشقشونه:"- اگه از یه جای بلند خودم رو پرت کنم پایین...تا آخر عمرم درحال سقوط کردنم...شما هم تا آخر عمرتون درحال سقوط بودید مثل من...با اینکه از جای بلندی پرت نشدم ولی همیشه دارم از قلهی عشق بقیه سقوط میکنم!"
ESTÁS LEYENDO
Violet fine coefficient
Fanficآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...