◗၄⟦🌬²² شیرینی‌کم‌رنگ🌙⟧၃◖

446 114 113
                                    


❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂 

نور به راحتی از شیشه‌هایی که صبح خدماتی شرکت تمیز کرده بود، راه خودش رو به داخل پیدا می‌‌کرد. از روی زمين بالا می‌اومد و روی سطح میز بیضی شکل افتاده بود. هر ساعت و هردقیقه جاش عوض میشد تا نهایتا بعد از ظهر کم‌کم اتاق رو ترک کنه و شب دیگه حتی خارج از این اتاق هم نباشه اما فردا صبح دوباره آماده می‌اومد و توی این ساعت دقیقا روی همین نقطه می‌افتاد! انقدر دقیق که انگار روز قبل یا روز قبل‌ترش دوباره از اول تکرار شده باشه. 

هوا خوب بود. برای یه صبح تابستونی کاملا مناسب بود ولی داخل اتاق جلسه هوا خنک بود و بیشتر به یه شب پاییزی می‌زد. خیلی وقت بود که بشر این توانایی رو داشت که هرشرایطی که می‌خواد برای خودش به وجود بیاره ولی همه‌ی انسان‌ها توانایی، قدرت و سرمایه‌اش رو نداشتن. همین باعث میشد که عده‌ای با دیدن عده‌ی دیگه آه بکشن و بگن چقدر خوشبختی! چه زندگی‌ای! 

حالا اوه سهون با یکی از همین زندگی‌ها، داشت گره کراواتش رو پایین می‌کشید و به این فکر می‌کرد که چقدر بدبختی! واقعا چقدر بدبخت شده بود که پارک چانیول روبه‌روش نشسته بود و داشت می‌گفت می‌خواد شرکت بی‌ارزش شده‌اش رو بخره! پوزخندش صدادار شد و پوشه‌ی مقابلش رو روی میز سُر داد تا به سمت چانیول بره. دستش رو از روی کراواتش برداشت و زیر میز مشتش کرد:" چقدر سخاوتمندانه! ولی چی باعث شد تا فکر کنید اجازه‌ی دادن همچین پیشنهادی به من رو دارید؟" 

چانیول نگاهش رو از بکهیونی که پشت سر سهون ایستاده بود، گرفت و بی‌خیال به چشم‌های برادر امگاش نگاه کرد. جرئت؟ اون همیشه خودش رو بالاتر و توی اوج می‌دید. نیازی به جرئت نداشت وقتی که علتی برای ترسیدنش وجود نداشت. فقط کاش بکهیونش هم خریدنی بود. نه در واقع کاش میشد بکهیون رو یکبار بخره و برای همیشه داشته باشه ولی راجبه امگاش اون باید هربار چیز جدیدی رو بعنوان قیمت داشتن رنگ یاسی و عطر اقاقیا پرداخت می‌کرد. 

یه پوزخند زد که ازش تیر زهرآگین شلیک میشد و شونه‌ای بالا انداخت تا کاملا نشون بده چقدر همه‌چیز براش مسخره‌اس:"+ من فقط دارم در حق‌تون لطف می‌کنم!! با اثبات ادعای دادستانی بخش اعظم اموال شرکت و حتی دارایی شخصی شما مصادره میشه...خرید یه شرکت درحال سقوط برای من اصلا سودمند نیست ولی می‌‌خوام از جایی که روزی پدرم براش زحمت کشیده محافظت کنم!" 

سهون با مشتی که زیر میز داشت و عطر ملایم برادرش که کمی با همیشه متفاوت بود، تلاش می‌کرد تا خودش رو آروم کنه. جلوی کت چهار‌خونه‌ی نازکش رو که روی یه پیرهن سفید و شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای پوشیده بود، جلو کشید و نشستن دست بکهیون روی پشت بازوش، تونست لحنش رو کنترل کنه تا خونسردی رو نقابی بکنه برای خشم:" خیلی ممنون ولی قرار نیست چیزی ثابت بشه که کار به اینجا برسه." 

Violet fine coefficientWhere stories live. Discover now