❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
پشیمونی، روبهرو شدن با عواقب یه تصمیم، دیدن نتیجهی انتخابی که فکر میکردیم درسته و در نهایت شکستن و شکستن و شکستن!!
چند ماه پیش چانیول باور داشت تصمیم درست اینکه با زورگویی امگاش رو مارک کنه و دلیل ترس و ضعف خودش رو ازبین ببره. همون چند ماه پیش، بکهیون اعتقاد داشت میشه از چند نفری که بههم صدمه زده بودن برای خودش خانواده بسازه. پس یکی یه سطل آبی و یاسی برداشتن و هرکدوم به زور خواستن با همین تک رنگ، یه زندگی زیبا بسازن اما الان دیگه میدونستن زندگی با داشتن تمام رنگها زیبا میشه. هم شب سیاه و هم روز روشن باید باشه. آسمون باید آبی باشه و جنگل باید سبز باشه. باغ گلهای مینا میتونه بنفش باشه و اقاقیا باید سفید بمونه. اونا یاد گرفته بودن زورکی نمیشه به چیزی رنگ دلخواهت رو بدی!!! آبی به رنگ لب نمیاد و بنفش مناسب رنگ پوست بودن نیست. تمام رنگها وجود دارن و تمامشون باید به جا روی بوم کشیده بشن.
برای همین چانیول به خودش قول داده بود از شنیدن چیزهایی که دوست نداره طفره نره و یاد گرفته بود زیاد خواستن بکهیون به این نیست که مالکش باشه، به اینکه بدونه کجا و چه موقع باید تا چه حد عاشقش باشه.
برای همین بکهیون به خودش قول داده بود دیگه نخواد به زور ظرفهای شکسته رو نگهداره و یاد گرفته بود ظرفی که شکست باید دور انداخته بشه چون نگه داشتنش فقط زخمش میکنه.
برای همین حالا که سه روز از زمانی که آلفاش رو مارک کرده بود، گذشته بود، اون از هرزمان دیگهای بیشتر احساس راحتی میکرد. حالا دیگه وقتی کنار سهون و جیهون و مادرش و بقیه بود، عطر ناراحتی و غصهی اونها رو که از عذاب وجدانشون بلند میشد، احساس نمیکرد. حالا دیگه اون زندگی راحتی داشت که توش لازم نبود مدام فرومونهایی رو حس کنه که نمیخواد و متوجه عواطفی بشه که دوست نداره. حالا دیگه اگه جیهون پر از غم بود اون متوجه نمیشد و کنار اون مرد بودن و ساده از غمش گذاشتن کاری نداشت. حالا دیگه موقع گرفتن تصمیماتش میتونست فقط به خودش فکر کنه و رایحهی هميشه درحال گریهی مادرش نبود که آزارش بده. اون بعد از سالها اسارت، آزاد شده بود. چانیول این آزادی رو بهش هدیه داده بود و حالا اون از تمام دنیا یه بغل داشت که خوش رنگ و خوشعطر نگهش میداشت و انقدر مراقبش بود که عشق افراطی و وابستگی زیادی بلایی سرش نیاره!!
بکهیون تمام این زندگی خوب رو به چانیول مدیون بود که شانس اون برای یه شروع دوباره و داشتن یه خانوادهی دوتایی شده بود. آلفایی که جای تمام احساسات شکستهاش، براش حسهای جدید ساخته بود!
"- با زورگویی چانیول، من یه آدم آزادم!"
زمزمهاش مثل خاک قند روی حرارت گونههاش آب شد و لبخند لبهاش رو شکری کرد.
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...