◗၄⟦🌬¹¹ غبارتلخی🌙⟧၃◖

484 141 61
                                    

❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂

نگاهش بین شیشه‌ی توی دستش و طرح روی میز می‌چرخید. کمرش رو از پشت به کابینت داخل اتاق استراحت کارکنان تکیه داده بود و داشت با فرز کوچکش روی یه ماگ سرامیکی، حکاکی می‌کرد. اومده بود تا یه لیوان قهوه بگیره که یکی از کارکنان خانم ازش درخواست کرد طرحی روی ماگش بزنه. ظاهرا بقیه این مدت کوتاه از داخل پنجره‌های دفترش اون رو حین طرح زدن دیده بودن. حالا هم چانیول با ژست جذابی با کت اسپرت آسمونی رنگ و شلوار سرمه‌ای و پیرهن سفید و کراواتی که بنفشش به کم‌رنگی تار موهای نازک بکهیونش بود، داشت هنرنمایی می‌کرد.

البته که این لباس‌ها رو بکهیون تنش کرده بود و چانیول پوشيده بود چون امگاش، این‌ها رو به یاد اون وقتی رفته بود خرید، خریده بود وگرنه رنگ برای اون فقط رنگ امگاش بود!

بقیه دور مدیر پارک جمع شده بودن و گاهی با ایستادن روی پنجه‌ها سرک می‌کشیدن تا طرح رو ببینن. آلفای مسلط ولی اخمی بخاطر دقت بین ابروهاش نشسته بود و تمرکزش روی کارش بود. دکمه‌ی کنار فرز رو فشرد و حین کم کردن سرعتش با لحن خشکی از صاحب لیوان سوالش رو پرسید:" همین؟"

دختر دستپاچه نگاهش رو از اون دست‌های ماهر با رگ‌های سبز و انگشتر و ساعت خاص مرد، گرفت و با هول شدگی جواب سؤال مدیر پارک رو داد:" لطفا زیرش یه دوست دارم هم بنویسید...دوست دارم."

نخودی خندید و چانیول نگاه بدی به دختر جلف کنارش انداخت. اعصابش به قدر کافی از دیشب داغون بود. حالا هم که گیر افتاد بود وسط ثانیه‌هایی که فقط بیشتر اعصابش رو به‌هم می‌ریخت. حین نوشتن جمله زیر قلب شکسته و تیر خورده‌ی روی ماگ که به یه قلب دیگه زنجیر شده بود، آهسته جمله رو زمزمه کرد:" + دوست دارم...دوست دارم."

ناخودآگاه نگاهش روی انگشترش نشست و همین باعث شد یه خط اضافه رسم کنه. لعنتی به خودش فرستاد و اولین کاری رو که برای درست کردن کار به ذهنش رسید، انجام داد. اول اسم و فامیل دختر رو به یاد آورد و یک p و c و y به نشونه‌ی پارک چه‌یون نوشت. ماگ رو بی‌حوصله دست دختر داد و فرز رو خاموش کرد. با اخم و درحالیکه فرز رو بین انگشت‌هاش تاب می‌داد، نگاهی به آدم‌های دورش که بیش از اندازه واکنش نشون می‌دادن، انداخت و قامتش رو راست کرد. بی‌توجه به پچ‌پچ‌های بقیه، خواست بره که همون لحظه، از بالای دیوار کوتاه اتاق استراحت، یه کله‌ی یاسی رنگ آشنا دید. تار موهای لختی که برق نقره‌ای داشتن. حتما دل ماه برای نرمی و خوشگلی‌شون آب شده بود!

لبخند چالداری زد و خوشحال قدم بلندی برداشت تا زودتر بره بیرون و امگاش رو تصادفی ملاقات کنه ولی به محض بیرون اومدن، هرطرف رو که نگاه کرد هیچ اثری از بکهیون نبود. انگار امگاش دود شده بود و رفته بود هوا!!

اخم دوباره بین ابروهاش برگشت و موبایل رو از داخل جیبش بیرون کشید. اسم امگاش رو که My vitreous Omega ذخیره شده بود رو لمس کرد و چند ثانیه بعد صدای لطیف امگاش توی گوشش پیچید.

Violet fine coefficientWhere stories live. Discover now