❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
جیهون چیزهای زیادی رو توی زندگیش از دست داده بود. شاید خوشترین سالهای عمرش بعد از تولد بکهیون بود. اون موقع که خانوادهی چهار نفرشون...شبیه به یه کشتی...ته عمیقترین نقطهی آرامش غرق شده بود و از همهچیز دور بود. همون موقع که سهون شده بود هیونگ و از بکهیونی دونسنگش مراقبت میکرد. همون موقع که هروقت به خونه میاومد...بکهی از توی آشپزخونه بهش لبخند میزد و اون دستهاش رو برای نوازش موهای آلبالویی همسرش بالا میبرد ولی جاش سهون از بازوش آویزون میشد که اونها رو ببره پارک بازی کنن. اون موقعها که میرفت تا از پشت همسرش رو بغل کنه ولی یه کوچولوی فسقلی پاهای خودش رو بغل میکرد و اونم آخر سر، بکهیون رو روی شونهاش میذاشت و از دست سهونی که ادای لولو در میآورد، فراریش میداد. روزهای شادی که با بیموقع حرف زدن همه رو نابود کرد.
سوزی بارها بهش گفته بود نباید خودش رو سرزنش چون تقصیری نداره. اونا فقط جوون بودن و عشق براشون سنگین بوده اما جیهون...این روزها که میدید بکهیون دیگه محاله بخواد سراغی از بغلهای پدر و پسریشون بگیره...هیووک دائما احساس شرمندگی میکنه و بکهی چقدر داره فرسوده میشه...نمیتونست خودش رو سرزنش نکنه. اگه سکوتش رو بیموقع نشکسته بود...الان خانوادههاشون واقعیتر بود. شادتر بود و تو زندگیِ اون یه جایی برای رنگ یاسی بود.
سوزی که همسر غرق فکرش رو دید، بازوش رو فشرد و صداش زد" جیهون!"
گردن مرد به سمت همسرش چرخید ولی هنوز تو دنیای افکارش بود. سوزی سینی توی دستش رو روی کانتر گذاشت و لبخند دلگیری زد:" بخوای اینجوری تو خودت باشی اونا هم ناراحت میشن...هیووک همین جوری هم معذبه و بکهیون دنبال فرار از اینجاعه...این یه دورهمی خانوادگیه و تو میزبانی!! به خودت بیا و همون جیهون همیشگی باش!"
جیهون نگاهش به چشمهای مشکی سوزی بود. به عمق اون تیرگی خیره بود. به زنی که عشقِ عشقش بود!! اون روزگاری عاشق هیونووک بود...ولی تمام عشقش رو برای محبت به بکهی گذاشت...عشقش رو از یه آدم دیگه میگرفت و احساساتش از یه جای دیگه میاومد ولی خالصانه و با تمام وجودش همه رو به بکهی میداد پس چرا همسرش...مادر پسرهاش همین براش کافی نبود؟!
با مرگ هیونووک و رفتن بکهی...هنوز اون عشق بود پس خواست اینبار برای سوزی...عشقِ عشقِ قدیمی و از دست رفتهاش تمامش رو کنار بذاره. حالا باز هم سالها گذشته بود ولی اون هنوز عاشق هیونووک بود و اون عشق رو به هرکسی که ذرهای یادگارِ مرگِ عزیزترینش بود، میداد. در جواب سوزی سری تکون داد و کش گیسوی خاکستری رنگ پایین موهای زن رو کشید تا خودش براش ببنده:" میدونم! اون جیهونی که میتونه پسرهای خودش رو از عشق متنفر کنه الان بیشتر از هميشه باید باشه تا یخ بین همه رو بشکنه ولی سوزی نمیتونم...بکهی، بکهیون و هیووک اینجا زیر سقف خونهی منن!! اما وقتی بکهیون عاشق شده...این من نبودم که ذوقش رو دیدم!! من ترسش رو دیدم!! هیووک ازم متنفر بوده و من نبودم که نذارم خودش رو نابود کنه!! الان هم که هستم...بکهیونم تو یه بغل دیگه راحته و هیووکم دوست داره از این خونه بره!!"
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...