❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
جلسهی مهمی توی اتاق جلسات برگزار شده بود. مدیران و معاونین کمپانی همراه با سهامداران دور هم جمع شده بودن تا طرحهای جدیدی که قرار بود در تعداد بالا تولید بشن، تایید بشه. نور اتاق رو بخاطر نمایش بهتر کم کرده بودن و همه سعی میکردن سکوت رو رعایت کنن تا به خوبی متوجه تصمیمات بشن. چانیول رأس نشسته بود و نگاهش با یه اخم جدی به پردهی نمایش بود. گاهی چیزی مینوشت...خودکار رو باز و بسته میکرد یا از بطری آب مینوشید. قرار بود برای یه هتل بزرگ ظروف اختصاصی بزنن و تا خود الان که ایدهی خاصی توی طرحها ندیده بود. به همهی کارمندها و هرکسی این فرصت رو داده بود تا پیشنهادات خودشون رو مطرح کنن و امروز قرار بود طرحی که بیشترین رأی رو میاره منتخب بشه. کسی که این طرح رو خواسته بود چندیدن زنجیره هتل و اقامتگاه داشت و قرارداد بزرگی قرار بود بسته بشه.
نگاهش رو به در ورودی داد و با حرکت دست خواست تا نفر بعدی بیاد و طرحش رو ارائه بده. یری که به چهیون کمک کرده بود تا این طرح رو آماده کنه فوری پوشهها و توضیحات رو بین همه پخش کرد و رفت تا پرده نمایش رو آماده کنه. چهیون مسلط ایستاد و شروع کرد به توصیح دادن. ظاهرا ایدهاش این بود که ظروفی شیشهای با طرح ظرفهای سفال درست کنن تا بشه ارتباطی بین مدرنیته و تاریخ پدید آورد. توجه بقیه جلب شده بود و همه علاقهی خاصی نشون میدادن. یری از پشت، کلی بوس، لایک و قلب برای دوستش میفرستاد تا به خوبی ارائهاش رو ادامه بده و مینسوک که بعنوان منشی سهون اونجا بود، حرص میخورد.
چانیول اما راضی نبود. صادقانه توقع طرحهای بهتری رو داشت. کارهایی که کریس از واحد نیویورک براش فرستاده بود رو هم بررسی کرده ولی اونها هم چنگی به دل نمیزدن. شاید اگه خانم پارک چهیون طرحش رو روی سرامیک پیاده میکرد، بیشتر توجهش رو جلب میکرد تا شیشه. نگاهش به مچ دستش افتاد. آستین کت و پیراهنش رو کمی بالا داد و به نقاشیای که میگفت اون و بکهیون جفت هستن، نگاه کرد. دستش رو روی تکه ابرها کشید و چشمهای بکهیون وقتی که برای اولین بار مارکش رو دیده بود، جلوی چشمهاش نقش بست.
"+ کجا موندی که هنوز نیومدی؟"
زیر لب زمزمه کرد و بیتوجه به ارائهای که ادامه داشت. موبایلش رو برداشت و از بکهیون پرسید که کجاست. انتظارش خیلی طول نکشید و پیامش خونده شد. اون بالا درحال تایپ کردن ظاهر شد و بعد هم پیام امگاش با چاشنی یه عکس ظاهر شد. عکس از یه گلدون گل بود پر از گلهای سنبل...یه فنجون نسکافه هم کنارش بود.
🍧🧁My vitreous Omega♥️☔
"- من چی کار کنم که تو دلم رو با این همه دلبری پر کردی و هی به همهجا گیر میکنم؟! چانا خودت فرستادیم کارت دعوتهای مراسم ازدواج رو تحویل بگیرم...بعدش هم طعم کیک و نوشیدنیهای مراسم رو تست کردم. الان تو ماشینم و دارم برمیگردم...جلسه چطور بود؟!"
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...