❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
مداد رو آروم روی برگهی سفید میکشید. طرح جدیدی که به ذهنش رسیده بود رو داشت رسم میکرد تا بعدا ازش استفاده کنه. صدای ساعت توی سکوت خونه به گوش میرسید. صدای جیرجیرک روی درخت بیرون خون هم میاومد. پردههای حریر خونه به آرومی تکون میخوردن و دست راست چانیول با مهارت طرحش رو رسم میکرد. پایین کاناپهی بنفش نشسته بود و دست چپش، دست راست امگاش رو گرفته بود. با ملایمت خاصی انگشتهای بکهیون رو نوازش میکرد و مست از عطر ملایمش به کارش ادامه میداد.
تونسته بود با فرومونهاش حال بکهیون رو جا بیاره و بعد هم امگاش با گفتن اینکه بره خونه استراحت کنه حالش بهتر میشه، سهون رو راضی کرده بود که نیازی به بیمارستان نیست ولی برادر بزرگتر، تا اینجا اومده بود و بکهیون به زحمت هیونگش رو متقاعد کرد که بهتره بره. بکهیون توی اون شرایط فقط آغوش آلفاش رو میخواست تا آروم بشه. تا بفهمه اون خشم و عصبانیت شدید ربطی به اون نداره و آلفاش اون رو دوست داره. حس امنیت از دست رفتهاش تنها چیزی بود که بکهیون بهش نیاز داشت که با رفتن سهون بهش رسیده بود. چانیول امگاش رو کلی ناز و نوازش کرده بود و حالا هم که منشی جوان به خواب رفته بود.
لحظهای دست از کار کشید و به صورت آرومش نگاه کرد. دست بکهیون رو بالا آورد و بوسهای روش کاشت. این اولین بار بود که باعث صدمه دیدن امگاش میشد. چطور فراموش کرده بود که امگاش تا چه حد تحتتأثیر فرومونهای اونه؟ واقعا چرا خشم باعث میشد تمام چیزهایی که براش مهمه رو فراموش کنه؟ خیلی راحت باعث صدمه دیدن بکهیونش شده بود. کاری نداشت که سهون مقصر هست یا نه. چانیول خودش رو مقصر میدونست. کاش فقط اول امگاش رو از اونجا دور میکرد بعد هرغلطی که میخواست بکنه! قبل کشتن اون اوه سهون، اول باید بکهیون رو از خشم خودش دور نگه میداشت.
از ته دل آهی کشید و مداد رو روی میز رها کرد. دستش رو روی گونهی امگاش گذاشت و لبخند غمگینی زد:"+ زمان تصمیم گرفت با هم ملاقات کنیم...قلبم تصمیم گرفت باهات زندگی کنم...اما این رفتارمه که تصمیم میگیره توی زندگیم بمونی...من هرکاری میکنم تا بمونی...حالا میخواد دوختن زمین به آسمون باشه یا رسوندن ماه به خورشید! دیگه هیچوقت اینجوری رنجورت نمیکنم انگور کمرنگم!"
با تموم شدن حرفهاش، سرش رو به بازوی امگاش تکیه داد و نگاهش توی خونهی کوچیک بکهیون چرخید. مردمکهاش روی گلدون پیچک بکهیون که اون بالا کنار تختخواب بود، ثابت شد. تکخندی زد و دونهبهدونهی انگشتهای بکهیون رو لمس کرد. این خونه درست مثل خود امگاش بود. پنج تا پله کافی بود تا به جایی که توش آروم میگیری برسی. پنج قدم کوچولو با عشق، توجه، حمایت، اعتماد و امنيت...چند تا گلدون کوچیک کافی بود تا قشنگش کنی و برق توی چشمهاش رو ببینی.
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...