❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂
بکهیون همون روز اولی که چانیول پاش رو توی سئول گذاشت و سهون ندیده و نرسیده جنگ رو با آلفاش شروع کرد، میدونست بهترین تصمیم اینکه فقط کنار بایسته و بذاره دو مرد با هم مشکلشون رو حل کنن اما این کار رو نکرد. چرا؟! چون واقعا عاشق نبود یا بهنظرش چانیول کافی نبود؟! میدونست داره این حسها رو به مرد بزرگتر میده و الان که داشت سوزن شات رو از توی بازوش بیرون میکشید، حتی متوجه شده بود داره روی جون خودش ریسک میکنه اما نمیشد پا پس بکشه.
یه آه آروم کشید و چند لحظه انگار زندگی به انتهای خط رسیده باشه، به شات خالی شده خیره شد که صدای فردی که داشت باهاش حرف میزد، از توی بلندگوی گوشی اومد.
" بکهیون پسرم گوش میدی!"
بکهیون منگ سرش رو بالا و پایین کرد. چند لحظه زمان برد تا بفهمه مکالمه تلفنیه و بعد دستی روی صورتش کشید تا به خودش بیاد:" بله!"
گرفتگی زیادش باعث شد تا یوچان از اون سمت خط، کمی تلفن رو از خودش دور کنه و به بیول دلگرمی بده که چیزی نیست. بعد دوباره به حرف اومد:" میدونم چه شرایط سختی داری پسرم...مامان بیولت میگه بگم همهچی رو ول کنی و بیای اینجا!"
مرد خندید. امگایی که روی تاب داخل اتاق خواب با یه دست پیژامهی بنفش و آبی و طرح ستاره و ماه نشسته بود هم خواست بخنده ولی لبهاش برای خنده دردناک شده بودن. شات خالی رو نمیدونست کجا ول کرد و با گرفتن بندهای تاب، تاب خورد. مسکن زده بود. کلی دارو و قرص خورده بود ولی فایده نداشت. تمام بدنش درد داشت. تیر میکشید و گردن و دستش جوری سوز میزد که غیرقابل تحمل بود.
از یه روزی، یه لحظه و یه جایی، دیگه براش مهم نبود بمیره یا زندگی کنه. همین که یه مرد قد بلند با چشم آبی و موی بلوطی که میتونست به ابروهاش موج بده رو دیده بود، براش کافی بود. پاهاش رو به آرومی حرکت داد و وقتی حرف زد، کلماتش شبیه به گلبرگهایی بودن که توی فصل پاییز، روی خاک میافتادن.
"- چانیول نمیفهمه!! سهون حتی بیشتر از اون نمیفهمه!!! من...منم__"
میخواست بگه نمیتونم، نمیشه، تحمل ندارم، میخوام بمیرم ولی حتی اینا هم نمیشدن. اون حق جا زدن نداشت. اون چشم باز کرده بود و خودش رو گیر افتاده توی باتلاق دیده بود. دست و پا زدن برای نجات بیهوده بود فقط باید بیحرکت و تسلیم میموند تا فرو بره. سکوت پدر چانیول بهش این فرصت رو داد تا حرفهاش رو عوض کنه:"- سهون تو بد دردسری افتاده!! نمیدونم چطور، کی، چرا براش پاپوش دوخته ولی دادستانی ازش مدارک پولشویی!!! اگه زودتر کاری نکنم میفته زندان!! اون بیگناهه عمو!!!"
بغض کرد؟! نمیدونست. اون هنوز منگ شاتی بود که برای خودش تزریق کرده بود. نگاهش سمت در اتاق رفت تا مطمئن بشه قرار نیست هیچ آلفایی ازش وارد بشه و بدنش جوری روی تاب ول شد، انگار هیچ استخوانی نداره. اون یه ترس وحشتناک داشت که نمیذاشت حتی یه ثانیه رو بدون استرس بمونه.
YOU ARE READING
Violet fine coefficient
Fanfictionآسمون و بال یاسی پروانهها... مرداب و گل نیلوفر... دریا و پولک ماهی بنفش... آلفای بلوطی و امگای اقاقیا... شراب انگور سیاه و پیراهن ساتن... یه جفت حلقه و گردنبند... روزی عشقنگاری... یه آلفا بود که به خمیر شیشه با دستهاش شکل میداد و ازشون همهچیز م...