◗၄⟦🌬²⁷ تضاد رنگ‌ها🌙⟧၃◖

385 113 97
                                    

❥ꦿᓚ🌊₇◗၄⟦✰🌙⟧၃◖🌸➹ ⃟⃘݊𓎂 

چیزی تا دادگاه نمونده بود. بکهیون نگاهش رو از لبخند شرمنده‌ی مینسوک گرفت و با آهی چرخید تا به سمت آسانسور بره. آلفاش در دفترش رو قفل کرده بود و حاضر نبود اون رو ببینه و به حرف‌هاش گوش بده. یه جلسه با کیونگسو و کریس داشت و معلوم نبود قراره چی کار کنه. باورش نمی‌شد آلفای خودش کسی باشه که می‌ذاره اون مجبور به پشت کردن بشه و بره. واقعا این همه لج کردن بچگانه از کجا می‌اومد؟! جلوی آسانسور که رسید، مردد نگاهی به پارتیشن کارمندها کرد و بعد راهش رو به سمت دفتر هی‌ووک کج کرد. 

لوهان پیش سهون بود تا کمی آلفاش رو قبل از جلسه آروم کنه. هرچند سهون چیزی بروز نمی‌داد و در ظاهر انگار آروم بود اما بکهیون می‌دونست سهون از درون به‌هم ریخته‌اس. درست مثل همون موقع‌ها که پدر و مادرشون دعوا می‌کردن. سهون فقط آروم می‌موند چون می‌خواست گوش‌های اون رو بگیره که چیزی نشوه!! وگرنه کاملا نگران بود. حالا هم سهون وانمود می‌‌کرد مطمئنه که چیزی نمیشه اما بکهیون برادرش رو می‌شناخت. 

بدون اینکه در بزنه، در رفتر هی‌ووک رو باز کرد و تا جلوی میز آلفا جلو رفت. هردو دستش رو روی میز کوبید و نگاهش تیز روی هی‌ووک متعجب نشست:"- کار تو بوده!!" 

لحن بکهین خبری و خشک بود. خبری از اون لبخندی که همیشه مال هی‌ووک بود، نبود. شاید هنوزم رنگ چشم‌هاش کم‌رنگ بود چون پر رنگی‌شون رو هميشه به لبخندش می‌بخشید اما این‌بار اون پر رنگی، یه اخم غلیظ شده بود که خشم امگا رو ترسناک می‌کرد. 

بکهیون امروز صبح تصمیم گرفته بود ملاحظه و مهربونی و درک رو کنار بذاره. اگه آلفای کله‌شقش تصمیم نمی‌گرفت همین امروز نادیده‌اش بگیره، الان پیش اون مرد بود و همین حرف‌ها رو به اون میزد. 

هی‌ووک اولش با گیجی اخم کرد. چند ثانیه گنگ به بکهیون نگاه کرد و بعد از پشت میزش بلند شد:" و کار تو بوده!!" 

در دفتر رو بست و چرخید تا بکهیون رو ببینه. هردو می‌دونستن دارن از چی حرف می‌زنن و نمی‌تونن چیزی از هم پنهان کنن. 

بکهیون با این جواب زیر دلش به‌هم پیچید و خون تو رگش، زیادی برای اینکه زنده نگهش داره سوزناک شد. یه لایه‌ی شفاف از اشک توی چشم‌هاش نشست و بی‌رمق، روی نزدیک‌ترین صندلی نشست:"- من همه‌اش خودم رو دلداری می‌دادم که اشتباهه...همه‌اش می‌گفتم حق ندارم راجبه تو بد فکر کنم و حالم از خودم برای بدبینی بهت به‌هم می‌خورد اما تو__" 

دیگه جون ادامه دادن نداشت. پشیمون بود. اون چون مطمئن بود هی‌ووک میگه کار من نیست، تا اینجا اومده بود اما الان چی؟! الان که فهمیده بود تمام اون حس‌های بد درست بودن باید چی کار می‌کرد؟! الان که فهمیده بود برادرش، نابرادر بوده باید چی کار می‌کرد؟! تو این زنجیره‌ی تنها و تنهاتر شدن باید چی کار می‌کرد؟! باید چه دادی می‌زد  و چه فریادی می‌کشید تا یکی پیدا بشه که فقط آدم بمونه؟! یکی که براش خانواده باشه... 

Violet fine coefficientWhere stories live. Discover now