آروم آروم بلند شو... سرت گیج نمیره ؟؟
جیمین درحالی صورتش رو جمع کرده بود و به زور جلو بالا آوردنش رو گرفته بود گفت اپا فقط سریعتر بریممم یک بار دیگه بالا بیارم دل و روده هامم بیرون میان خستم شد ده روز اینجام سوراخ سوراخم کردند هزار تا آزمایش ونمونه برداری دیگه نمیکشم الانم ک به بوی ضدعفونی کننده ویار گرفتم فقط بریمممم هیچیم نیست سالم سالمم حتی میتونم بپرم
جین گفت باشه حالا نمیخواد بپری
جیمین گفت پس کی میریم سئول؟؟ اگر زیاد کشش بدی شکمم بالا میاد نمیتونم عروسی بگیرم
جین گفت واسه امشب بلیط گرفتم بعدشم حیاهم خوب چیزیه ها . من از شرم نمیتونستم به بابام نگاه کنم وقتی فهمید...
****
یونگی در حالی سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و جیمین رو نزنه داد زد :یعنی چی که حاملست؟ هنوز دهنش بو شیر خشک میده ینی چیی میخاد نگه اش داره
مگه شهر هرته مگه دست خودشه ینی چی
همون تو خودتو بدبخت کردی کافیه همین الان میریم دکترر
جین این بچه است جاهله نمیفهمه داره چه گوهی میخوره
کله اش بوی قورمه سبزی میده توو دیگه چرا؟؟
تهیونگ تو سکوت به جیمین نگاه میکرد و اصلا از این خبر خوشحال نبود در واقع بشدت نگران این اتفاق و بازتابش بر زندگی جیمین بود
جیمین شروع به گریه کرد عادت نداشت توسط یونگی سرزنش بشه همیشه هر کاریم ک میکرد هر خرابکاری یونگی و تهیونگ پشتش بودند ...
یونگی ساکت شد و موهاشو چنگ زد وگفت این حماقته تباه کردن زندگی و جوونیته
جیمین با گریه گفت ولی من میخوامش عمو من این بچه رو میخام
***
جین بعد از یک ماه ونیم گوشیشو روشن کرد پیام های زیادی دریافت کرده بود
نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه نگاه به انگشتر ازدواجش افتاد کل این مدت دستش بود بیتوجه به پیام های دریافتی به نامجون پیام داد:باید همو ببینیم
+خدای من جین بالاخره بهم پیام دادی کلی بهت زنگ زدم اما خاموش بودی البته که باید همو ببینیم آدرست رو بده
جین کمی فکر کردد و بعد آدرس پارک نزدیک خونه ی یونگی رو داد
کنار هم نشسته بودند سکوت مرگباری بعد از سلام و احوال پرسی برقرار شده بود هیچ کدوم نمیدانستند که از کجا باید شروع کنند
نامجون گفت :چرا هیچ وقت بهم نگفتی حالا میفهمم دلیل اون غیب شدن یهوییت چی بود
جین پوزخندی زد و گفت متوجه نبودنم شدی فکر میکردم زیادی سرت گرمه
نامجون نامفهوم نگاهی به جین انداخت و وقتی توضیح بیشتری نگرفت پرسید چرا بهم نگفتی بارداری شماره مو داشتی
جین گفت اگر بهت میگفتم توام مثل مامان و بابام مجبورممیکردی سقط جنین انجام بدم
نامجون گفت تو من رو نمیشناختی این که من بچه رو قبول میکردم یا نه رو بهتر بود که خودت برای خودت نمیبریدی و نمیدوختی ببین چیکار کردی من ۱۶ سال تموم از بچه ام دور بودم میخواستم بهترین پدر دنیا بشم اما حالا چی شدم یک پدر بی مسئولیت که از وجود بچه اش حتی خبر نداشته
جین بیحوصله گفت ببخشید از رویاهای جناب عالی خبر نداشتم تو اون روزا عمرا قبول میکردی الان واسه من قپی میای اگر میخای اطراف جیمین باشی منو آزار نده من دیگه بریده ام اگر درد بیخبری داشتی من هزار درد و بدبختی کشیدم و میکشم که واسه گرفتنشون باید ۱۶ سال حرف بزنم حالا اگر دوست داری با جیمین حرف بزنی با من بیا اگر نه برو راسی درخواست طلاق هم میخوام بدم دیگه لازم نیست یک سال صبر کنیم
نامجون با حرفهای ساکت شد و از رفتار خودش تا حدودی خجالت کشید مگه جین بهش بدهکار بود تنها بزرگکردن بچه باید خیلی سخت باشه
~~~~~~
وقتی پشت سر جین وارد خونه شد کاملا نگاه خصمانه ی یونگی رو خودش حس میکرد نگاهش به جیمین افتاد که به طرز به شدت کیوتی داشت یک تیکه کیک میخورد و دوتا لپاش مثل سنجاب باد کرده بود این بچه چرا این از سری قبلی لاغرتر شده بود اخماش توهم رفت روبه روی جیمین نشست چند دقیقه طول کشید که جیمین کیکش رو تمام کنه میشد گفت کاملا فارق دنیا غرق مزه کیک شده بود
بالاخره متوجه حضور یک نفر روبه روش شد و هینی کشید و عقب رفت .که باعث خنده تمامی افراد خونه شد
نامجون برای اولین بار استرس داشت وارد اتاق شد ونگاهی به دیزاین انداخت و گفت خب انگار تو یک اتاقم توی خونه آقای مین داری
جیمین گفت طبیعیه اونا به اندازه ی جین مراقبم بودن جین واسه ی بزرگ کردنم نیاز به پول داشت و گاهی وقتا دوشیفت کار میکرد
نامجون یک حس بدی پیدا کرد لبخندش جمع شد . جیمین ادامه داد :بچه که بودم به بقیه بچه ها حسودی میکردم اونا با مامان وباباهاشون میرفتند خرید، گردش وبازی و من فقط باید تظاهر میکردم از شنیدن داستانهاشون خوشحالم یک به وقتایی دروغ منم داستانهایی میگفتم ماجراهای خانوادگی که اصلا وجود نداشت
نامجون لباشو گاز گرفت و درحالی که حس میکرد بغضش گرفته دست جیمین گرفت .
نوازش کرد . جیمین حس میکرد باید خودش رو از اون همه عقده و غمی سر دلش قرار گرفته بود رها کنه .
نامجون گفت متاسفم جیمینی من... ما...
جیمین گفت تاسف تو هیچ چیز رو جبران نمیکنه اجوشی هیچ چیز ...من دوباره بچه نمیشم هرچیزی که گذشت گذشته و برنمیگرده
نامجون گفت درسته اما میشه جبرانش کرد از الان به بعد من پدر خوبه واسه تو وپدر بزرگ مهربونی واسه بچت میشم
جیمین جیغ زد چییی تو میدونی من حامله ام؟؟؟ جونگکوکم میدونه؟؟؟؟
نامجون گفت آره اونم میدونه بابا شده !!!
جیمین از خجالت میخواست خودش رو بزنه گفت تو چطور میدونی اون بابای بچمه اصن از کجا میدونی حامله ام
نامجون خندید و با انگشت به بینی جیمین زد و گفت تو خیلی کیوت تعجب میکنی واقعا بچه ی منی خداروشکر به جین رفتی و خوشگل شدی اما انگار هوشت هم به جین رفته ...
_اولا که من خیلی باهوش آجوشی نفر اول مدرسه مونم دوما بابا جینی رو مسخره میکنی ؟؟؟ خجالت بکش
+باشه بابا اروم حرص و جوش خوب نی برای نوه ي نازنینم نفر اول کلاستون تو ازمایش خون دادی و اونطوری شد که فهمیدیم حامله ای
وای از بس عجله کردم یادم رفت بهش خبر بدم کلی دنبالت وجین گشت
جیمین گفت صبر کن اجوشی میشه خودم بهش خبر بدم؟؟🥺🥺عه ببینین کی اومده 👀👋
وای بچههههه هااا دلم براتون تنگ شده بود💜😭

ESTÁS LEYENDO
fake love
Historia Cortaکی فکرشو میکرد کیم نامجونی که از ازدواج فراری و ترجیح میده تمام وقتش رو با گل و گیاهاش بگذرونه تا امگاهای نچسب و لوس بخواد ازدواج کنه اونم به اجبار با امگایی که یه پسر ۱۶ ساله داره کاپل اصلی :کوکمین کاپل فرعی:نامجین