یک سال گذشت و من هر روز بیشتر گرفتارش میشدم اما اون توجه ای نمیکرد
دیگه غرورمو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم بهش اعتراف کنم اما در اون لحظه که پدرت بهم نگاه کرد کلماتم به طرز عجیبی تغییر کرد وگفتم توی هیتم بهم کمک کنه
و خوب نمیدونم چرا ولی پدرت قبول کرد بهم کمک کنه
از هیجان روی پام بند نبودم
کل تایم هیتم کنار پدرت بودم باید هرچقدر خودش بی احساس و بی تفاوت نشون میده گرگ درونش مهربون و مسئولیت پذیر بود سکسامن داشتیم حتی از کاندوم استفاده. کردیم جیمین نیمنگاهی بهش کرد وگفت خوب پس من از کجا اومدم
جین گفت نمیدونم واقعا ما احتیاط کردیم ولی شاید یکی شون سوراخی چیزی بوده...
خوب طبق قول و قرارمون هیچی بین و پدرت عوض نشد ولی حسش میکردم نرمشده بود باهام یک وقتایی بهم خیره میشد یک ماه گذشته بود که کمکم ویار بهم دست داد اول فکر میکردم که مسموم شدم اما بعد فهمیدم که باردارم
در واقع خودم نفهمیدم بلکه عمویونگیت شک کرد وبیبی چک خرید و بووووم من تو دسشویی مدرسه فهمیدم تورو حامله ام یونگی نمیدونست چیکار کردم بهش گفتم یک وان نایت داشتم وخوب خیلی شوکه شد
اولش نمیخواستم مسئولیت بزرگی مثل این رو قبول کنم علاوه بر اون با این که دوسه ماه از سال تحصیلی مونده بود از رسوایی میترسیدم و میدونستم پدرم از این رسوایی نمیگذره تصمیم گرفتم بندازمت اما نتونستم بهت وابسته شده بودم
یک هفته گذشت تا بخوام شجاعتمو جمع کنم و برم به پدرت بگم اون موقع ها پاتوق پدرت زیر یک درخت گیلاس توی انتهای حیاط پشتی مدرسه بود همیشه هم با یک هندفری تو گوشش کتاب میخوند
اون روز تعجب کردم که تنها نبود یک دختر خیلی بهش نزدیک بود و با چشم های خودم دیدم اون دختر لبای پدرت رو بوسید و من خب دلم خیلی شکست
فکر میکردم در حقم خیانت شده وخیلی حس بدی بود
هرلحظه علائم بارداریم بیشتر میشد و استرس اینده رو میگرفتم .
یک ماه که گذشت رایحه ام تغییر کرد مجبور شدم به بهونه ی مریضی مرخصی بگیرم از مدرسه
وبعد به پدرومادرم گفتم اونا خیلی عصبی شدند و حتی پدرم برای اولین بار بهم سیلی زد و میخواست مجبورم کنه که بکشمت
اما من قبول نکردم
و اونا گفتن بین تو و اونا یکی رو انتخاب کنم و انتخاب من تو بودی
همون شب فقط با چند دست لباس و البته وسایل گرون قیمتی که داشتم از خونه بیرون زدم تبلتم وسایل مارکمو اون موقع فروختم و باهاش یک اتاق اجاره کردم
خیلی ترسیده بودم یونگی شرایط مالی کمک کردن بهم نداشت اما برام توی فروشگاهی که کار میکرد کار گیر آورد از غذاهای خوشمزه ی مامانش میخوردم
تاامروز هزار جور سختی کشیدم که به اینجا رسوندمت سعی مو کردم تورو مستقل بار بیارم اما یهویی سروکله پدرت توی کافه مون پیدا شد و منو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنم
جیمین از شدت شوک دهنش باز موند و گفت وددددفااااک اپا
.
.
.
.
.
اجوشی عقیمه پدرمنه؟
صب کن اگر من بچشم پس اون عقیم نیس🤯
YOU ARE READING
fake love
Short Storyکی فکرشو میکرد کیم نامجونی که از ازدواج فراری و ترجیح میده تمام وقتش رو با گل و گیاهاش بگذرونه تا امگاهای نچسب و لوس بخواد ازدواج کنه اونم به اجبار با امگایی که یه پسر ۱۶ ساله داره کاپل اصلی :کوکمین کاپل فرعی:نامجین