part1

2.2K 71 46
                                    

○○○
بعد از بستن باند های زیر شکم پسر با احتیاط صبر کرد تا حالش جا بیاد اما با دیدن لرزیدن اون‌امگا تو بغلش فهمید که نمیتونه بیشتر از این سرپا بمونه.
براید بغلش کرد و سمت اتاقشون رفت.
پسر رو روی تخت گذاشت و با دستمالی مشغول تمیز کردن بدنش از خون های به جا‌مونده شد.

"الفا"
ناله وار گفت تا توجه‌مرد رو به خودش جلب کنه .
باصدای دورگه ای لب زد
"بله؟"
توی جاش تکونی خورد و با‌چشمهای بسته به سمت بدن مرد خودشو‌ مایل کرد
"د...درد اوه خدای من درد دارم"
نوازش وار دست روی بدنش کشید
"یکم که استراحت کنی خوب میشی "
و مشغول‌ماساژ دادنه پهلوها و شکمش شد
"الفا"
بازهم جواب رسید
_"بله"
+"خوابم میاد"
هوممم کشداری گفت
_" باید صبر کنی تا قرصات تاثیر بزاره بعد بخواب"
پتورو روش مرتب کرد
"الفا"
کلافه دستی به گردنش کشید
_"بلهه؟"
ناامید به چهره‌ مرد‌ نگاه کرد
برق توی چشم‌هاش با دیدن اخم‌مرد فروکش کرد
یعنی نمیزاره بچه اشو ببینه ..
اون فقط بچه اشو میخواست.
کلمه به کلمه لب زد
_" بچه امو‌ میخوام"
مرد نگاهی به چشمهایی که خواهش و التماس ازش می‌بارید کرد.
" استراحت کن امگا، شب میرم میارم‌ پیشت."
چشم هاشو بست..
مدتی طول کشید تا خوابش به لطف قرص های خواب اوری که به خوردش داده بود سنگین شد.

اون‌امگا ۱۵ روزی میشد که از یک زایمان سخت جون سالم بدر برده بود و حالا بچه اشون تو بیمارستان باید‌ کامل تحت‌ مراقبت‌ می‌بود.
امگا نتونسته بود اونو تا نه ماه کامل نگه داره.
از روی تخت بلند شد و بعد مرتب کردن اوضاع از اتاق رفت بیرون
خوب میدونست که خوابش از الان به بعد چند ساعتی طول میکشه.
به سمت اتاق کارش رفت.
این روز ها‌ بیشتر وقتش صرفه رسیدگی به اون‌امگا میشد والان باید به کارهای شرکتاش رسیدگی میکرد .

با‌پیچیده شدن صدای یونگی تو گوشش و حرف هایی که میزد لبخندی روی لب های تهیونگ شکل گرفت

×"به به بابای نی نی..خوب درگیر شدی ها.همه کارهای شرکتات افتاده رو دوش منه بدبخت .بخدا ماهم دل داریم میخوایم با دوست پسری دوست دختری چیزی بریم بچه درست کنیم. پاشو مرده حسابی ترک خانه کن بیا به اینجا برس"

خنده اش بلند تر شد

_"چقدر غر میزنی یونگ سختی کارت فقط تا فرداست. مامجین زنگ زده میگه بیا این تخم جنتو ببر که گاهی بیمارستانو میزاره رو سرش از بس گریه میکنه. میخوام برم بچه رو از بیمارستان بیارم خونه.یکم که کارهامو مرتب کردم میام"

یونگی ذوق زده خندید و گفت

×"آخ جون عشق عمویی میخواد بره خونشون.
هی تهیونگ فک‌نکن به خاطر تو دارم این درد شرکت داریو تحمل میکنم ها. اینا همش برای فندق عموییه ها"

چشم‌هاش حتی از پشت گوشی قدردان شد

_"ممنونم یونگ تا شب میرم میارمش توام دست دوست پسرتو بقیه بچه هارو بگیر شب بیا اینجا "

WencaWhere stories live. Discover now