_پسرم چون چند ساعت سوار هواپیما بوده ، حالش بده. مگه نه قند عسلم؟
جین گفت و بچه ای که بیجون سر تکون میداد رو به خودش فشرد..
مرد به سمتش رفت
×بدش من مامان، کمرت درد میگیره. شما برگردین من میبرمش بیمارستان.
جین بچه پنج ساله رو دست پدرش داد و همگی به سمت درب خروجی فرودگاه راه افتادن.
روی لب همشون لبخندی بود
لبخندی شاد از بازگشت به کشورشون.
مرد نفس عمیقی کشید و پسرشو به خودش چسبوند
این شهر محرم اسرار زندگیش بود
این شهر شاهد رسیدن دوعاشق و جدا شدن همونا از هم بود.
این شهر سرد و یخ زده بود.
منجمد کننده و باعث ترس
سئول شهر هیولاها بود .
هیولاهای بیرحمی مثل خودش .
نیشخندی زد و سوار ماشین شدن.
راننده با ماشینی اومده بود کههمشون توش جا میشدن..
با عق زدن پسرش و بالا آوردنش باحوصله خمش کرد و دست زیر دهن پسر حساسش گذاشت و با دست دیگه پشت کمرش مالش داد.
پسر بیحال بعد اهرین عق زدنش تو بغل پدرش وا رفت
_آب
لبخندی زد و بطری کوچک آب معدنی که همیشه توماشین داشتنو از یونگی گرفت و با صبر منتظر بود تا پسرش آب بخوره.
پسر بعد هر قلپ آب دوباره دهنشو باز میکرد و تقاضای آب میکرد.
جیمین. ایییی چقدر بوی بد پیچید تو ماشین.یونگ شیشه رو بده پایین.
نگاه تیزش به جیمین برخورد و باعث موند ساکت بمونه.
نامجون رو به راننده گفت
+به سمت اولین بیمارستان سر راهت برو.
×شما هم میاین؟
_اره ،اینطوری خیالمون از حال مینی راحته.
تهیونگ سر تکون داد و نگاهشو به بیرون پنجره داد.
چقدر دلتنگ بود
چقدر دلش پر میزد برا یه نفر
حالا باید از کجا پیداش میکرد؟
نامجونهمیشه بهش میگفت طوری زندگی کنه که بعد پیش رفتن به سوی آینده وقتی به گذشته و پشت سر نگاه کرد پل های پشت سرش رو خراب نبینه.
ولی اون چیکار کرد؟
هیچ جوابی نداشت برای این ..
تهیونگ تو این پنج سال و در آستانه سی سالگی با تموم قوا سعی کرد دربرابر حوادث بزرگ زندگیش مقاومت کنه.
انتقامش رو از پسر جئون گرفت، اما گاهی وقت ها این قلبه که بیاهمیت به هر چیزی برای یک نفر میکوبه.
با رسیدن به بیمارستان با جیمین و جین به سمت پذیرش رفتن.
.........از درد ناله ای سر داد و بک رو متوجه خودش کرد.
چند روزی بود که توی بخش بستری بود چون اون بدن احمق و گرگش با جدا شدن عضوی ازش به شدت ناراضی بودن اما این جونگکوک بود کهباتمام قوا سعی در مقاومت داشت و بالاخره تخلیه رحمو انجام داد. و حالا توی بخش بودن.
تخت های بخش با پرده های ضخیمی از هم جدا شده بودن .
بکهیون با صدا زدن پرستار اونارو متوجه حال بد کوک کرد و خودش پشت پرده ایستاد.
همه مشغول رسیدگی بهکوک بودن و تو اون شلوغی..بکهیون چشمش به فردی افتاد و درجا خشک شده به پیش اومدن اون مرد نگاه میکرد.
مرد با پلاستیک آبمیوه ای که دستش بود به سمتتخت کناری تخت جونگ کوک رفت و با رفتن از جلوی چشم بکهیون
با تشری که ذهنش بهش داد به خودش اومد.
دکتر که کارش تموم شده بود به سمتش اومد اما این بکهیون بود که اونو به عقب کشید و از تخت ها فاصله داد.
_آقای دکتر بیمار من.یعنی جفت من از برداشت غدد رایحه بهتون گفته بود کی میتونید اون رو عمل کنید؟
دکتر متعجب سر تکون داد
×بله بهم گفته بود و خوب نیاز به عمل خاصی نداره من الان هم میتونم همینجا انجامش بدم.
_پس منتظر میمونم.
دکتر سری تکون داد و رفت تا برای انجام کار بعدی آماده بشه.
بهجونگ کوک نگاه کرد
_لعنت بهت پسر با این بختت.
آخه الان چرا باید تو بخش تو یه اتاق با کیم تهیونگ باشی
.
حالش به معنای واقعی کلمه بد بود.
دکتر بهش مسکن تزریق کرده بود و حالا منتظر به سقف خیره شده بود تا خوابش ببره و از درد لب زیرینش رو دندون میگرفت.
تو اتاق بخش، زیادی سکوت حکم فرمایی میکرد.
با شنیدن صدای بچه ای سعی کرد گوش هاشو تیز کنه تا بهش گوش بده.
بچه تند تند درخواست خوراکی هایی مثل بستنی و آبمیوه و کیک و شیرموز میکرد.
آه شیر موز
چقدر دلش الان هوس شیر موز کرده بود.
با صدای مردی که به پسرش تشر زد متعجب چشم تو حدقه چرخوند.
اینچه وضع حرف زدن با یه بچه اس؟
_بسه مینسو، اینطوری روهم چیزی بخوری حالت بد میشه پسرم.
×نومیخوام شیلموز بده.
صدای آروم شخص دیگه ای اومد
+اولش نومیخوام نه و نمیخوام. من ک سعی میکنم کره ای رو بهت یاد بدم پس چرا انقدر اشتباه تلفظ میکنی؟
صداها به شدت براش آشنا بودن اما چون درد داشت نمیتونست تمرکز کنه.
×بابایی خواب.
_باشه پسرک قشنگم بخواب..حالت که خوب شد میریم خونه ..
اثر مسکن ها اونو به خواب دعوت میکرد و جونگ کوک هم طبق معمول تسلیمش شد و به خواب رفت..
.

YOU ARE READING
Wenca
Non-Fiction_میدونی رقص بسمل چیه؟ معروفه به رقص مرگ . روی بدن بی سره طرف روغن داغ میریزن و چون خون هنوز تو بدن در گردشه و بدن داغه فرد شروع به چرخیدن دور خودش میکنه. منم این رقصو همون موقع که دره خونه رو پشتت بستی تجربه کردم. توام باید برقصی. باید مثل من از تم...