part24

740 61 9
                                    

ووت و کامنت یادتون نره دلمریا.
مخصوصا آخرش...

صندلیه رو به روشو کشید و مقابل جونگکوک که با غذاش بازی می‌کرد نشست.
دستشو به ارومی بالا برد و روی دستش گذاشت

×چی شده؟انگار ناراحتی؟

_یه سوال بپرسم؟

جام شرابشو بالا برد و صاف توی چشمهای درشت کوک‌نگاه کرد..

×دوتا سوال بپرس عزیزم

_تو از کارهای بابات خبر داری.پس خوب باید بدونی پدر مادر یونجون..

×کافیه کوک...

_میخوام بدونم..چرا از زیر هر چیزی درمیری؟تهیونگ..باید بهم‌ بگی..

×من هیچی برای گفتن ندارم.

_تهیونگگگگگ

با دادش یونسون رو که‌کنارشون روی مبل خوابیده بود شروع به‌گریه کرد.
تهیونگ‌لبخند خونسردی زد و از جاش برای برداشتن پسرش بلند شد.
آروم توی بغلش تکون میداد و قربون صدقه اش میرفت که با ترک کردن میز توسط کوک نگاهش پشتش کشیده شد .

سری از ناچاری تکون داد و پسری که لحظه ای دست از گریه کردن برنمی‌داشت به حالت نشسته روی پاهاش گذاشت.
مینی هم خیلی دوست داشت اونو به حالت نشسته‌نگه دارن تا کنجکاو همه جارو‌نگاه کنه و به نظر حرکت درستی بود چون یونسون خواب آلود حالا به صفحه سیاه تلویزیون زل بود و دست کوچولوشو توی دهنش میمکید.

گوشیشو برداشت و با شماره گرفتن منتظر موند تا پدرش گوشیو برداره که همون لحظه صدای  عصبی پدرش توی گوشش پخش شد

×سلام بابا..تو شخصی به نام یونجون می‌شناسی؟

_چطور مگه؟

×خانواده اش کی ان؟

_مادرش سالها پیش خدمتکار خونمون بود اون زمان تو به دنیا نیومده بودی که توی یکی از ماموریتهامون پدرش کشته شد و اونموقع فهمیدیم اونو یه ماهه حامله اس.مادرش سره زا رفت فکر میکنم حدود شش ماه از تو بزرگتره‌.چرا میپرسی؟

×باور کنم تو دستی توی کشتن پدر مادرش نداشتی؟

نامجون که با به هم ریختن خاطره های قدیمی اعصابش بیشتر لز اون خورد شد حرصی دندون قروچه ای کرد.

_من سالها به اون پسر به خاطر بی‌پدر مادریش پول دادم و اونو به جایی رسوندم چی شده فکر کردی من دستی توی مردن خانواده اش داشتم؟

×پس انتقام چیو ازت میخواد بگیره بابا..

ابروی نامجون بالا پرید.

×انتقامش فکر نکنم به خاطر خانواده اش باشه بلکه به خاطره کاریه که باهاش کردم.

_چیکار کردی،؟

×الان نمیتونم صحبت کنم پسرم فعلا خداحافظ

با بهت به صدای بوق تلفن که روش قطع شده بود گوش داد.

WencaWhere stories live. Discover now