part30

397 37 6
                                    

....

×درحالت عادی مشکلی نداره اگه اونا سهامشونو از شرکت خارج کنن عزیزم..من‌یکجا همون پولو میدم تا شرکتت به مشکلی برنخوره..

جکسون اینو رو به بکهیونی که حالا سر درد داشت دیوونش میکرد گفت اما امگای زبون تلخش اینبار عصبی تر از هر زمان دیگه ای بود .

_مشکل این نیست ..مشکل اینه منو و اونا چند ساله باهم دوستیم تاحالا هر مشکلی که بوده اینطوری نکرده بودن..

تهیونگ که کنار کوک نشسته بود رو به برادرش کرد و درحالی که سعی داشت ارومش کنم

+الان حرصه چیو میزنی هیونگ...بیخیال ،منو جکسون درستش میکنیم

نگاه بک با التماس سمت کوک که مشغول نوازش پسرش بود افتاد و هوفی کشید.
تمام دل و معده اش از استرس میخواست بیرون بریزه و احساس می‌کرد چیزی سره دلش سنگینی میکرد.
سرشو به مبل تکیه داد

_اونا جزوی از خانوا...عق....

برگشت تمام محتویات معده اش رو به سمت دهنش حس کرد .سریع از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت.

×هی بک...جی شد...بکهیون..

کوک با تعجب یونسون رو ول کرد و سمت سرویس رفت.

÷هیونگ چی شد؟ درو باز کن ببینم..

عق هایی که‌میزد برخواسته از مغز استخونش بود و با حال بد روی زمین نشست.
با آستینش صورت خیسشو‌ پاک کرد و سرشو به دیوار تکیه داد.

×گفتم‌کمتر از اون پیتزا بخور بک..هی گفتی دلم‌میخواد،دلم میخواد ببین ..معده نمیتونه هضم کنه.

کوک و تهیونگ هر دو با لبخند به هم‌نگاه کردن .

_هی جک بعید میدونم از معده باشه...بلکه قراره برات یه نی نیه کوچولو بیاره.

اینو تهیونگ گفت و با آبروی بالا داده به جونگکوک تکیه داد.
جونگکوک هم دست دور کمر تهیونگ حلقه کرد و محکم ایستاد مبادا الفایی که بهش تکیه زده بیافته.

×چی؟

+یه بیبی چک برام بخریننننن

.........

بکهیون و جکسون رفته بودن و حالا جونگکوک داشت با چهره ای پوکر خودشو توی ایینه نگاه میکرد.
گند زده بود و دائم به در نگاه میکرد مبادا تهیونگ به خونه بیاد.
یکساعتی میشد که برای آوردن مینی لز مهد بیرون رفته بود و جونگکوک یه تصمیم فوقالعاده بد گرفت و بهش عمل کرد
حالا پشیمون شده و راهی نداره

رو به یونسونی که وسط تخت خوابیده بود و با دست و پاهاش بازی میکرد ، لب زد

×فک‌کنم بابات با دیدن این قیافه ام یه سکته رو رد کنه یونی..بدبخت شدیم..همه اش تقصیر توعه..‌باید گریه میکردی تا میومدم بهت غذا بدم و از این فکر بیرون میومدم.

WencaWhere stories live. Discover now