part6

1.1K 67 10
                                    

_کوک حالت خوب نیست
زمزمه کرد
×خوبم.
خواست بلند بشه اما با پیچیده شدن‌ درد جانفرسایی توی لگنش آخ بلندی گفت و بند دل الفا کنده شد.
_کوک
قطره اشک از چشمش روی زمین افتاد .
مگه‌کوک تو این سالها کاری هم جز پنهانی و بی‌صدا اشک ریختن ،داشت.
سرگیجه داشت
دستش به شدت میلرزید
با صدای ضعیفی پرسید
×حالش چطوره.؟
_خوبه، انقدر ترسیده بودی ،باخودم گفتم یعنی چه اتفاقی براش افتاده.
نفس راحتی کشید اما با روانه شدن اب دماغش پایین پیرهنشو بالا زد و دماغشو پاک کرد.
پایین اومدن آب دماغ موقع اشک ریختن عادی بود.
اما این از دید خودش بود
نه از دید تهیونگ که دید چطور مقدار قابل توجهی خون از دماغ کوکیش بیرون‌اومد و اون خیلی عادی با پیرهنش پاک کرد و یهویی روی زمین افتاد و چشم هاش بسته شد.
بی‌توجه به حرفش که گفته بود سمتم نیا به طرفش رفت و کنارش نشست.
_مگه‌نمی‌بینی خون دماغ شدی..کوک چشم هاتو باز کن.فاک این علائم فشارخونه بالاست. باید بریم بیمارستان...
از جاش بلند شد و اول دره خونه رو باز کرد.
دوباره ب سمت کوک رفت و دست زیر بدنش انداخت.با براید بلند کردن اون مرد هیکلی که‌وزن قابل توجهی داشت، بی‌توجه به اعتراض کمرش از خونه خارج شد..
توی ماشین گذاشتش و دوباره به خونه برگشت.
نمیتونست پسرش رو هم تنها بزاره.ممکن بود کارشون طول بکشه
به سمت اتاق کوک رفت و پسرشو به همراه‌پتوی روش بلند کرد..
با برداشتن دسته کلیدی که روی اپن بود دره خونه رو بست.
همه اینکارا دو دقیقه هم طول نکشید.
مینی رو عقب ماشین خوابوند و جاشو سریع مرتب کرد.
با نشستن پشت رول به‌کوک که صورتش با گچ فرقی نداشت نگاه کرد.
_الان میریم بیمارستان بانی.
بخاری ماشینو تا آخر زیاد کرد و با سرعت سمت اولین بیمارستان همون نزدیکی رفت.
.....
به جز خودش هیچکس اونشب بالای سر کوکی نبود.
فشارش زیاد از حد بالا بود و چون قبلا سکته خفیفی داشت دکتر ترجیح داد فعلا بیمارستان بمونه.
بعد اینکه دکتر ها بهش رسیدگی کردن تهیونگ دستور منتقل کردنش به بخش وی ای پی رو داد..

هر چند دقیقه یکبار میرفت و به مینی تو ماشین سر میزد. اما ایندفعه با دیدن اینکه چشم هاش بازه و داره از شیشه بهش نگاه میکنه لبخندی زد
_پسرم بیدار شده ،اره ،حالت خوبه عسلم؟
مینی سری تکون داد.
×گشنمه دد.
لبخندی زد و با پتوش بغلش کرد.
_یکم صبر کن زنگ بزنم عمو یونگی بیاد ببرتت خونه هوم؟
مینی بی‌حوصله سر تکون داد
×عمو یونگی کی میاد.
_یکم همینجا بمونیم میاد پسرم.
با وصل شدت تماس صدای خواب الودش رو شنید.
_یونگی کجایی؟
×کجا میتونم باشم مرد حسابی.احمق از تو اتاقت به من زنگ میزنی که چی.ساعت ۵صبحه..
_خونه نیستم یونگ،بیمارستانم.
یونگی با شنیدن اسم بیمارستان سیخ توی جاش نشست.
_بیا مینی رو ببر خونه نمیتونم اینجا‌ نگهش دارم.
یونگی سریع لباس هاشو پوشید و از اتاق خارج شد
×بیمارستان چرا؟کدوم بیمارستان؟ مینی چیزیش شده .ادرس بره میرسونم خودمو.
صدای داد و فریاد یونگی انقدر زیاد بود تا به گوش اهالی عمارت برسه.
گوشیو قطع کرد و خم شد تا کفش هاشو بپوشه.
جین که همیشه خوابش سبک بود سریع از اتاق بیرون اومد .
+یونگی ،کیه پسرم ؟بلایی سر مینی اومده؟.
یونگی سری تکون داد و بعد پوشیدن کفشش از خونه خارج شد .
.

WencaWhere stories live. Discover now