part2

873 57 31
                                    

صبح با برخورد پرتر های نور خورشید به صورتش چشمهاشو باز کرد. به کوک و بچه اش که غرق در خواب بودن نگاه کرد و خودشو از تخت پایین کشید دربین رفتن به سمت سرویس کش و قوسی به بدن بیجونش داد و آب سردو روی صورتش ریخت.
لرزی کرد و با حوله کوچکی صورتشو تمیز کرد.
با دردی که زیر دلش پیچیده شد متوجه شد که راتش نزدیکه و این یعنی عمق فاجعه. کوک یه امگا بود و قطعا تو دوران نقاهت زایمانش نمیتونست هیت بشه. گرگ درونش زوزه ای سر داد و خودشو به دیواره های وجودش کوبید اما تهیونگ خوب بلد بود خواسته گرگشو بی‌جواب بزاره.
از کنار تخت گذشت اما با رایحه کوک به سمتش برگشت.بوی وانیل به همراه بوی گسی از خون میداد. نمی‌دونست دلیل این رایحه چیه.پس سری تکون داد و از افکارش خارج شد، سر فرصت از مادرش می‌پرسید.
نوازش وار دستشو روی صورت کوچولوی پسرش گذاشته بود. باید میرفتن تا آزمایش بدن بچه الفاست یا امگا. قلبا از ته دلش آرزو میکرد بچه الفا باشه
یعنی باید الفا باشه.
لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت.با خوردن قهوه داغی که اجوما براش درست کرده بود از خونه خارج شد...
○○
با تکون داده شدن بازوش توسط دستی از جاش بیدار شد و جین رو در فاصله گمی از خودش دید.

"کوک بیدار شو پسرم، خوابت همیشه انقدر سنگینه که متوجه نق زدن بچه نشدی؟

کوک تند تند سری تکون داد
_انگاری دیشب راحت خوابیدم اصلا متوجه نبودم.

جین سری تکون داد
"زود شیرشو بده و آماده شو باید همراه هم، برای چکاب کامل خودت و پسره عزیزم بریم بیمارستان.
_بیمارستان؟
"آره .من میرم بگم صبحونه بیارن.دیشب خواب به چشم هام‌ نیومد. معلوم نيست اون‌نامجون گور به گور شده کجا رفته.
.
بعده خوردن صبحانه همراه جین سوار ماشین شدند..جین عینک دودیشو به چشم زده بود و برخلاف افراد که پا به سن میزارن میکاپ ساده ای کرده بود و به راننده میگفت سمت کجا برن
در عوض کوک بدون کوچکترین آراستگی خسته و کوفته فقط یک هودی مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود.
بچه بغل جین بود و اون هم عین بَره دنباله دار پشت جین راه می‌رفت. با وارد شدن به قسمت نوزادان همه پرسنل برای جین خم و راست شدن.
دکتری سمت جین اومد

×سلام رئیس به بخش ما خوش اومدین.امری داشتین.

جین "برای چکاب نوه ام اومدیم. تموم آزمایش هارو انجام بدین. و اگه واکسنی باید بزنین براش رو بزنین

دکتر سری تکون داد. و بچه رو از آغوش جین به ارومی گرفت و روی تخت کوچکی گذاشت‌.همراه دکتر وارد اتاقی شدن.دکتر بعد امپول خون‌گیری به سمت بچه رفت و اینور اتاق....
کوک با دست و پایی شل شده روی صندلی نشست و پیرهن جین رو به مشت گرفت.

_میخوا...میخوان امپولش بزنن.

جین که متوجه سر شدگی بدن کوک بود به پرستاری گفت تا بره و آب یا آبمیوه ای بیاره.
کوک کنجکاوانه به نوزادش که زیر دست دکتر گریه میکرد نگاه کرد.
اشک از چشم هر دو پدر و پسر می‌ریخت و قلب کوک کم کم زیر حجم درد گریه های پسرش داشت نابود میشد.

WencaWhere stories live. Discover now