× این چجور احساسیه؟
شونه ای بالا انداخت و به مینی که با هومین مشغول وررفتن با یونسون و سیخکولک کردنش بودن نگاه کرد.
پسر کوچیکتر با هر لمسش توسط بچه ها یهویی میترسید و تکون میخورد
همینطور که از جاش بلند شد و همون سمت رفت رو به تهیونگ توضیح داد+توضیحش سخته ته..مینی چون یهویی ازم جدا شد امگام نتونست پیوند عاطفی از همون اول باهاش برقرار کنه .از همون اول باید به امگام تلقین میکردم من یه بچه دارم و حتی با بلند گفتن من تنها مامان مینی ام و فقط یدونه بچه دارم یا نمیدونم خیلی چیزهایی که مربوط به این بوده گفتم تا امگام بفهمه و خوب هیچ پیشرفتی نبود...
یونسون رو برداشت و دوباره سره جاش نشست
×هیچ راه حلی برای اینکه امگاتو با مینی.....
+نه هیچ راهی وجود نداره مگه اینکه یبار که مینی ناخودآگاه از سایدش بیرون اومد منم بزارم جی کی بیرون بیاد و اونموقع تو ببر مینی رو مجبور به شیر خوردن بکنی...که اونم نمیدونم درسته یا نه..به این راحتی هم نیست چون مینی هنوز بچه است و نمیدونه چطور باید بکشونتش بیرون..اون موقع هم معلوم نبود برای چی و جطور بیرون اومدکوکو به بغل کشید و سرشو روی سینه اش گذاشت
×متاسفم عمر تهیونگ.
بچه ها دوباره سمت یونسون اومدن اما بکهیون سریع دست پسرشو گرفت و سمت خودش کشوند.
لبخندی به چهره خسته و موهای پریشونش زد و شلوارشو بالا کشید÷نریم خونه؟
بک سری تکون داد و به کیف لباسی که گوشه خونه بود اشاره کرد._فعلا نه پسرم .یه مدت قراره پیش مینی بمونیم..
÷کجا بخوابیم؟کوک دندونی خندید
+گویا پسرت فقط خواب براش مهمه..
_بچم چندین ساعته که نخوابیده.×برو بخوابونش بک..متاسفانه ما اینجا چهار تا اتاق بیشتر نداریم اتاق مینی که هیچ ولی اتاق کوک رو میگم خدمتکارا وسایل هاشو بیارن اتاق من تا تو راحت باشی...
_نمیخواد زحمت بیافتید ..
کوک+چه حرفیه تو مهمون مایی.برو بخوابونش بعد بیا که کلی حرف داریم
بک لبخندی زد و دست یونسون رو گرفت و سمت اتاق کوک رفت.+چی چیو برو اتاق کوک...الان دیگه به آرزوت رسیدی که میخوای اتاق هامونو یکی کنی.؟.
×اهوم الان دیگه رسیدم.دستشو بالا برد تا بزنه توی سره تهیونگ اما با نگاه مینی به کارهاشون دستشو پایین آورد و به چشمهای درشت پسرش چشم دوخت.
مینی آب دهنشو قورت داد و سمتشون اومد.
دست کوکو گرفت و روی لپ خودش گذاشت.=مامان توام میای بلیم پیش جک و لیزا و انا؟
با تعجب پسرش نگاه کرد+اونا کین فندقم؟
=اونا همسایه های خونه بابانامی ان.وقتی آملیکا بودیم اونا دوستای من بودن...من دلم بلاشون تنگ شده...

YOU ARE READING
Wenca
Não Ficção_میدونی رقص بسمل چیه؟ معروفه به رقص مرگ . روی بدن بی سره طرف روغن داغ میریزن و چون خون هنوز تو بدن در گردشه و بدن داغه فرد شروع به چرخیدن دور خودش میکنه. منم این رقصو همون موقع که دره خونه رو پشتت بستی تجربه کردم. توام باید برقصی. باید مثل من از تم...