part 10

553 39 24
                                    


_من از چند سال پیش با یونگی رابطه دارم ،منتها اینبار جیمین زودتر موعد سر رسید و دید.

تهیونگ‌با دهنی باز به هوسوک نگاه می‌کرد و مونده بود که چی بگه.

_پدر من‌زمانی صمیمی ترین دوست‌ پدر تو بود بعد مرگش من به عنوان یه هکر اومدم شرکت پدرت و باهاش کار کردم.گاهی برای رسیدن به کارها میومدم پیش پدرت و کم کم راه به خونه اتون پیدا کردم.پدرت اجازه داد باهاتون‌ بمونم ،اون زمان جیمین تازه از لندن اومده بود و قرار بود تا زمان درست شدن اقامتش خونه داییش یعنی پدرتو بمونه. منو و جیمین و تو اگه یادت باشه چند سالی باهم رفیق بودیم تا اینکه جیمین با یونگی رابطه پیدا کرد.یونگی اون زمان یکی از رئیس های بخش شرکت پدرت بود و من تو این سالها هیچ وقت باهاش روبه رو نشده بودم.شب جشن تولد جین بود که جیمین و یونگی رو زیر درخت درحال بوسیدن هم دیدم.
نمیدونم چطور شد و چی شد که اون مواد کوفتیو مصرف کردم.اما خوب میدونم شبم با مین یونگی به عالی ترین نحو گذشت.بعد اون تبدیل به سکس پارتنرم شد و بعدش رابطه امون ارتقا پیدا کرد.

×الان میخوای چه گوهی بخوری؟

هوسوک شونه بالا انداخت

_جیمین یا میکشه کنار.یا راه میاد ..

×چقدر مطمئنی.
_از جیمین مطمئنم چون حاضر نیست به هیچ قیمتی یونگی رو از دست بده.
×هوففف.از دست شماها.

_شام چی دارین ؟

تهیونگ خیره نگاهش کرد
×چقدر تو عوضی تشریف داری..
_اهوم گشنمه.

تهیونگ از جا بلند شد و به همراه هوسوک از اتاق کارش بیرون رفت.
بکهیون_جونگکوک غذارو بیارم تو اتاق یا خودت میای؟ بجنب دیگه میخوام برم گورمو گم کنم.

×میام الان صبر کن..

جونگکوک با یک دستش بچه رو گرفته بود و با دست دیگه اش به کمک دیوار سمت آشپزخونه میرفت.
اما با دیدن هوسوک تو خونه اش متعجب شد.
خودشو نباخت و نیشخندی زد.
تهیونگ سمتش رفت و بچه رو از دستش گرفت‌

×من میبرمش روی مبل تو برو.

جونگ کوک خنثی شروع به حرکت کرد و سمت آشپزخونه رفت.
به صندلی چوبی میز وسط آشپزخونه با غم‌نگاه کرد

×چطور بشینم رو این بک؟
_چرا مگه ؟
×فک نکنم بتونم رو این بشینم ..بخیه های پشتم..

بکهیون که تازه دوزاریش جا افتاد بود به سمتش اومد

×راست میگی،حالا چیکار کنم؟

شونه بالا انداخت
_بیخیال ،مجبورم بشینم.
×بهت که گفتم بیارم تو اتاقت.
_نه از خوردن غذا روی تخت بدم‌ میاد.
×پس واستا بالشت بیارم..

بدون اینکه به کوک فرصت بده از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاق راه افتاد.

منتظر کناره میز رو گرفت و وزن خودشو روش انداخت.حقیقتش دلش ضعف میرفت و رنگش رو به زردی متمایل میشد.

WencaWhere stories live. Discover now