part5

809 56 14
                                    

یه چیز همین اول اضافه کنم خوشگلا.
دلیل تند تند پارت گذاشتن من اینه که میخوام زود تموم‌ کنم فیکو بریم سراغ فیک های بعدی و اونارو تموم‌ کنم ،حداقل نصفه نمونه و برای تکمیل کردن اول از این شروع کردم.
امیدوارم دوسش داشته باشین.
🥰

توی خونه مشغول راه رفتن روی تردمیل بود و لحظه ای از فکر به صورت تپل بچه اش بیرون نمیومد.با زنگ خوردن آیفون ریسمان افکار از دستش دررفته،درحالی که با حوله‌ای عرق هاشو‌پاک میکرد با عصبانیت سمتش رفت.با باز شدن در قیافه مردی جلوش نمایان شد.

_سلام عصر بخیر جناب جئون.مامور پلیس هان هستم .از شما به قصد آزار شخصی شکایت شده و برای فردا راس ساعت ۳بعد از ظهر احضاریه دادگاه دارید.اینجارو لطفا امضا بزنید.

پوزخندی زد و درحالی که خودکار رو از مامور گرفت گفت

×کی ازم شکایت کرده؟
_آقای پارک‌ جیمین .

اهایی گفت و بعد بستن در بهت زده به در تکیه زد.
پس از این راه وارد شده بودن.
حالا وقت رونمایی شده و این عالی بود.
گوشیشو از روی میز برداشت اما با زنگ‌ خوردن دوباره در به سمت در رفت از چشمی نگاه کرد اما‌ متوجه چیزی نشد شونه بالا انداخت که باز دوباره زنگ‌ خورد.
با عصبانیت درو باز کرد و به جای خالی نگاه کرد
هوفی کشید و خواست درو ببنده اما صدایی مانع شد.

_سلام..

با تعجب به اون کپه ادم کوچولویی که پایین پاش ایستاده بود نگاه کرد.
پسرک کاپشن بزرگی تنش بود و کوله پشتی روی شونه هاش. برای بهتر دیدن باباش سرشو بالا گرفته بود و چمدون کوچیکی هم کنارش قرار داشت.
جونگکوک که درحال سکته زدن بود روی دوپا نشست و دست های پسرو گرفت.

×تو اینجا‌ چیکار میکنی بچه؟ کی تورو اورد اینجا ،چطوری اینجارو پیدا کردن.

بچه لبخند خرگوشی زد

_منو ددی آولد اینجا، گفت میتونم پیش تو بمونم.
×خودش کو؟
_لَفت.

زمزمه کرد

×رفت

مینی سر تکون داد و دست های‌ تپلشو دور گردن کوک حلقه کرد

_ ددی گفت میتونم هل چقد که تو دلت میخواد اینجا بمونم.
پسرکشو بغل کرد و چمدونش رو هم برداشت
درو با پا بست و به سمت مبل ها رفتن
روی مبل نشست و پسرشو روی پاهاش نشوند.
کاپشنشو از تنش درآورد و نوبت به کفش هاش رسید.
با دیدن پاهای کوچولویی که تو‌ جوراب بودن دلش جوشید.
لبریز بود از احساسات.
پر از دلتنگی
پر از حسرت
پر از خشم
حالا با چه رویی بچه رو آورده بود پیشش .
مثلا میخواست به چی برسه.
پسرشو جفت تنش کرد و سر تو گردنش فرو برد
بوی زندگی میداد
زندگی که پنج سال ازش گرفته بودن
طمع زندگی که پنج سال ازش محروم بود.
توده ای از بغض راه‌ گلوشو بست.
دلش برای این موجود گوگولی پَر میزد .
یادش از شب های اول میومد ..
اینکه‌ چطور وقتی شیر می‌خورد با مشت های کوچیکش به سینه کوک ضربه‌ میزد و چطور با چشم هاش بهش نگاه‌ میکرد.
اون فقط یک و نیم ماه پسرشو بوسید..

WencaWhere stories live. Discover now