part25

754 56 14
                                    


و مثل همین حالا اون ترسیده بود تا مبادا تهیونگ باره دیگه پسراشو ازش جدا کنه.
میدونست زیادی وابسته این زندگی و الفا شده ولی وقتی الفای حقیقتش این مرد بود.هزار مرتبه دیگه هم جدایی بینشون رخ میداد ،نمیتونست دربرابرش مقاومت کنه.
خوب میدونست نباید دل به چیز هایی که موندگار نیست ببنده ولی همین زندگی خودش یه ریسکه..
چه زندگی ظالمانه ای براش رقم خورد.

×هی عمر...کوک...کوکی نگاهم کن..

نگاهشو سمت تهیونگ چرخوند.
لبها تکون می‌خورد اما گوش های کوک سوت های مردمی میکشید و چشمهاش تقلای خواب میکردن اما نه..
باید بیدار میموند...
اثرات بعد سکس بود یا اون شوکی که بهش وارد شد..
هر چیزی که بود چشمهای قرمز کوک رو به خواب دعوت میکرد.

لبهاش به حالت نه کش اومد و سری تکون داد اما ذهنش رفته رفته سمت تاریکی میرفت و درآخر توی بغل تهیونگ از هوش رفت..

تهیونگ که میدونست کوکیش چه حالتی داره لبخندی زد و جسم بیهوش پسر رو وسط تخت کشید و به ارومی پتویی رو روی جسم لختش انداخت.
بوسه ای روی پیشونیش زد.
خوب میشناختش .
ذهن کوکیشو خوب میشناخت.
اینطوری بود که تمام خاطره هارو به یاد کوک میاورد و خودش پا پس میکشید و رو به خواب میرفت.
دستشو بالا برد و جایی بین دو ابروی کوک گذاشت و اخم بینشون رو با حرکت انگشتش از هم باز کرد.

_نترس امگای مهربونم...همینجام..

با آزاد کردن رایحه اش کوک دم عمیقی گرفت و دوباره نفس هاش به حالت عادی برگشت.
دست برد پشتش و کمر لختش رو به ارومی ماساژ داد و بعد چند دقیقه از جاش بلند شد.

......

×خوب بگو ببینم چرا یونسون رو برداشتین...میدونی کوک چی میگفت..وای یونگ وای..

یونگی که در حال پوست کردن سیب برای جیمین بود لبخندی زد.

+اومدیم دیدیم داره صدای گریه میاد..وارد شدیم ..عاح نمیتونم از فکرش دربیام...تهیونگ بخدا این رسم ضربه زدن تو یه بنده خدایی نیست..حتی شیر نر هم اینطوری داخل ماده نمیکوبه که تو میکوبیدی..اصلا کوک کو؟حالش خوبه؟ برادر من قرار نیست که کیرت قلبشو لمس کنه...آروم تر..

×یونگیی

جیمین که روی مبل دراز کشیده بود و شکمش که مانع دیدن یونگی و تهیونگ از توی آشپزخونه بود صداشو کمی بلند تر کرد تا مانع بیدار شدن یونسون کنارش نشه..

_راس میگه ته...معلومه خیلی منتظر بچه سومی.

×جیمین تو یکی.

_باشه خفه میشم..ولی محض اطلاع..مامانت پیام داده بلیطو زودتر گرفتن و دارن میان ..فقط خودش و مینیه..گفت میاد بوسان و حدس بزن‌چی...چون این خبرو میخواست به تو بده و گوشیت خاموش بود به من داد و فک کنم الان نیم ساعتی باشه به سئول رسیدن.چند ساعت هم تا اینجا راهه..و پاشو پاشو برین با یونگی خرید کنین شب گشنه نمونیم..هوسوک و دایی هم تو راه بودن ...

WencaWhere stories live. Discover now