part28

346 28 23
                                    


به سختی از برف سنگینی که باریده بود عبور کردن تا رسیدن درب اصلی عمارت.
تهیونگ به ارومی درو باز کرد تا کوک وارد بشه اما با دیدن خونه خالی و آروم با تعجب به هم نگاه کردن

×پس بقیه کجان؟

_نمیدونم..

با تعجب به ساعت‌نگاه‌کردن.
تقریبا ساعت ۵عصر بود.
با صدای ترق ترقی متعجب به هم‌نگاه کردن

×چخبره؟

_نمیدونم..

×تهیونگ‌تو‌چی میدونی دقیقا..؟

یونسون رو روی مبل گذاشت و به طبقه بالا رفت.
با دیدن بکهیون که روی شکم الفاش نشسته بود و با حرص بهش مشت‌ میکوفت دستاشو جفت هم‌کرد

×چخبرتونه؟ جا‌ کمه اینحا دعوا میکنین؟

+این منو دیوونه کرده به مسیح قسم میزنم جرش میدممممممم..

و دوباره‌مشتی روی سینه‌جکسون که میخندید زد و از روی شکمش بلند شد..

+کوک...از دیشب یهویی کجا غیبتون زد‌.؟

×با ته رفتیم بیرون بقیه کجان؟

=بیمارستان

×چییی؟بیمارستان چرا؟؟

بکهیون درحالی که پله هارو پایین میرفت زمزمه کرد

+جیمین دیشب دردش گرفت،کیسه ابشم‌پاره شد بردنش بیمارستان

کوک بهت زده به بک زل زد

× ساعت چند؟ قرار بود منم باهاش برم.

+خواب بودی عزیزم ساعت ۳دیشب ...تا الان باید زاییده باشه ...یه روزم بیمارستان‌نگهش میدارن ...یه چند ساعت دیگه میان..

×همشون باهم رفتن؟

_نوچ بابا و مامان رفتن سئول..
فعلا هوسوکی هیونگ و یونگی بیمارستانن.

دنبالش پایین رفت

×بچه هارو نگه میداری تا منو ته برگردیم..

_هی هی...مگه نوکر بابات..

×خفه...یونسون شیرشو خورده تا فردا هم انگولکش نکنی بیدار نمیشه ...مینی هم که با هومین سرگرم میشه توام با شوهرت وقتی حواست به یونسونه میتونین...آره....خلاصه تهیونگگگگگگ بریم...

در عرض پنج دقیقه سوار ماشین شدنو تهیونگ با لبخند مشغول رانندگی شد
......

_مرددد شرط میبندم پسرای من از دوجفت پسر تو قشنگترن..نگاشون کن عین برفن

یونگی با خنده و در حالی که یدونه بچش توی بغلش بود و اون یکی دست هوسوک از دور رو به تهیونگ با صدای بلند گفت و کمی به قدم هاش سرعت بخشید تا بهشون برسه.

کودکش سفت لای پتو پیچیده بود و محکم نگهش داشته بود. در همین حین هم حواسش به اون یکی پسرش که دست هوسوک لای پتوی همرنگ برادرش بود، جمع بود

WencaWhere stories live. Discover now