×بارون شدیده فکر نکنم بتونین برین..طبقه بالا به اندازه همتون اتاق هست لطفا برین و استراحت کنین.
نامجون گفت و منتظر موند تا بقیه نظرشونو بدن که با موافقت همه رو به رو شد به جز تهیونگ که مردد اول به کوک نگاه کرد.گویا منتظر نظر کوک بود که بمونن یا نه.
اما کوک با تکون دادن سر نارضایتیشو اعلام کرد و همون لحظه بود که تهیونگ از خدا خواسته لباس های گرمشون رو اورد.بعد پوشوندن لباس هاشون باهمه خداحافظی کرد اما همون موقع بکهیون دست مینی رو گرفت و با برداشتن کافشنش سمت ورودی دوید.
×منم باهاتون میام.
همون موقع ها بود که جکسون از شدت عصبانیت قرمز شده بود و حرصی بودنو میشد از چشمهاش دید
+حله بریم.
همه سوار ماشین تهیونگ شدن و سمت خونه خودشون راه افتادن.
حدود دوساعت تا خونه اشون راه بود و همگی پشت ماشین به حز کوک و تهیونگخوابشون برده بود.
تهیونگ برای رانندگی و کوک هم برای تهیونگ..
میترسید اونم بخوابه و تهیونگ وسط راه خوابش ببره.
پس فقط خودشو به شیر دادن به یونی مشغول کرد
×خوش گذشت بهت؟
این سوالی بود که تهیونگ برای باز کردن بحث ازش پرسید.
_بد نبود.به مینی که خیلی خوش گذشت.
×من از تو پرسیدم عزیزم.
_مهمه؟
×همه اینا برای تو بود چطور مهم نیست؟سینشو از دهن یونی درآورد و با انگشتش دور دهنشو تمیز کرد.
بالا آوردش و بوسه کوچیکی به اندازه یه نوک زدن روی لبهاش کاشت و به سمت دیگه چرخوندش.
_که اینطور..آره خوب بود ممنون.
×چقدر سرد.
_هنوزم ازم انتظار داری گرم باهات رفتار کنم ته؟
×فکر کردم فعلا رابطمون اوکی شده
_از این فکرا نکن.
×دعواهاتونو بزارین برای تو خونتون! تا به کونتون نکردم.بچه ها خوابن.تا مسیر خونه دیگه حرفی بینشون زده نشد.به محض اینکه رسیدن خونه کوک با عوض کردن لباس های خودش با یک شلوارک و لباس های نازکی تن یونی روی تخت خوابوندش و کنارش دراز کشید.
فاک مینی گفته بود میخواد صبح که بیدار شه اون کنارش باشه.
به کل یادش رفته بود ولی حالا حوصله نداشت.بدنش داغ کرده بود و احساس سردرگمی میکرد.انگار یه چیزی رو گم کرده بود اما نمیدونست چی.
انقدر خسته بود و گوشت های تنش پر پر میکرد که با روی هم گذاشتن چشم هاش سریع خوابش برد.
نصفه های شب با حس گرمای غلیظی که از پشت محاصره اش کرد چشم باز کرد و رو برگردوند.
تهیونگ رو دید که آروم زیر پتوی نازکش خزید و محکم دستاشو دور کمرش حلقه کرد..
_چرا اومدی اینجا.مگه خودت اتاق نداری؟
×دارم اما همه داراییم اینجاست.
_چه جالب.
×اوهوم.
دست تهیونگ رو از دورش باز کرد و یونسون رو گوشه ترین قسمت تخت برد و خودش دوباره سر جاش برگشت اما اینبار فاصله اندکی با تهیونگ داشت.
_بهم نزدیک نشو.
نزدیک تر شد و روی شونه لختشو بوسید.لمس لبهای سردش حال بدشو بدتر میکرد.و در تقلا بود تا از آغوشش دربیاد اما دست های مرد مثل افعی دورش پیچیده شد.
×اروم بند دلم..اروممم...امشب هم تو خسته ای و من خسته ترین فقط بزار آروم بشم..
به نقطه دوری خیره شده بود و بهگفته تهیونگ کمی ارومگرفت.
تهیونگ با آزاد کردن رایحه اش کوکو به خلسه ای از آرامش دعوت کرد و پسرک انقدر خسته بود که چشم هاش مدتی بعد روی هم افتاد و به خواب رفت.
تهیونگ بوسه ای به گردنش زد و سر توی گردنش فرو برد.انقدر بوسیدش تا خودش هم خسته به خواب رفت.
..
صبح زود با بیدار شدن یونی و گریه های هر نیم ساعت یکبارش بیدار شد و برای اینکه تهیونگ رو بیدار نکنه بچه به دست از اتاق خارج شد.
روی مبل نشست و با چک وضعیت پسرش اونو روی مبل گذاشت و سمت آشپزخونه رفت تا برای خودش چیزی درست کنه .
تخم مرغ هارو آبپز کرد و برای خودش نودل درست کرد.اما با باز شدن در اتاقی سرک کشید
پسرکش توی خواب و بیداری با موهای ژولیده و یه تیشرت کوتاه که رون های تپلش رو نشون میداد سمت اتاق ته میرفت
با دیدن قیافه کیوتش غرق لذت شد و همینطور نگاهش کرد.دستش به دستگیره به زور رسید اما تا خواست بازش کنه از تو اشپزخونه صداش زد
_من اینجام عروسک زنبوری.
YOU ARE READING
Wenca
Non-Fiction_میدونی رقص بسمل چیه؟ معروفه به رقص مرگ . روی بدن بی سره طرف روغن داغ میریزن و چون خون هنوز تو بدن در گردشه و بدن داغه فرد شروع به چرخیدن دور خودش میکنه. منم این رقصو همون موقع که دره خونه رو پشتت بستی تجربه کردم. توام باید برقصی. باید مثل من از تم...