اعتماد به کیم تهیونگ؟
قطعا خریت محضه.
بدترین اشتباه و بزرگترین پشیمونی.
اینو الان که دیلدوی سایز متوسطی داخلش ضربه میزد فهمید.
الان که بعد گذشت یکماه باز دوباره شکنجه هاش شروع شده بود فهمید.
تو این یکماه جین از آسایشگاه دراومد و نامجون اونو به آمریکا برد تا حال و هواش عوض بشه و قصد موندن کردن.
یکماهی که اوایل کنار هم خوش و خرم زندگی میکردن تا اون شب کذایی.
شبی که یه پستچی اومد و بسته ای تحویل تهیونگ داد
بسته ای که نفهمید توش چیه،
بسته ای که اینطور تهیونگ رو دیوانه کرد.
و خوب بازم کوک گول خورده بود.
اون قول داده بود دیگه آسیبی بهش نزنه
اما الان...
چهار دست و پا توی اتاق قرمز بود و بالزهاش
بین دو چوب محکم بسته شده بود.
این وسیله طوری بود که از پشت دیک و بالزهاشو میکشید و امکان بلند شدن روی دوپا نبود.حتما باید داگ استایل باشی تا دردشو نچشی..
و حالا اون به همین مدل بانداژ شده بود .
دستگاه مکش دیگه ای به سینه های کوچیکش وصل بود و حالا با کشیده شدن پوست قفسه سینه اش ،سوزش بدی رو به بدنش هدیه میداد.
رد شلاق ها روی بدنش به رقص دراومده بودن و قطره های خون کم کم داشتن روشون خشک میشدن
دستگاه ویبراتور ضربه های یکسانی نداشت
گاه عمیق و محکم
گاه سطحی و آروم آروم
این دفعه سوم بود که کام از آلتش روانه میشد و چشم هاش از پشت چشم بند هم رو به سیاهی میرفت..
درد عمیقی زیر شکم امگای بیچاره ،پیچیده شد و ناله ای سر داد.
زمان از دستش دررفته بود و صداش پشت گگ توپی که به دهنش بسته بود خفه میشد.
صدای گریه بلند پسرشو میشنید اما کسی نبود که از این وضعیت خلاصش کنه..
حتما باز پرستارش نمیتونه ساکتش کنه...
قطره های اشک، لا به لای قطرات کوچک عرق روی صورتش، گم میشدن....
سرش خم شد اما با صدای شنیدن در امیدوارانه سر بالا اورد
فقط میشنید
صدای قدم هاشو..
محکم و با صلابت به سمتش کشیده میشد.
سیگارشو روی میز خاموش کرد و دستی به بدن امگای نرمالوش کشید.
بدن سفیدش پر از پارافين مشکی بود و موهای کوتاهش خیسه عرق.
دستش سمت باسنش رفت و یک طرفشو فشرد..
_هرزه کوچولو به من نگاه کنه...
با شنیدن صدای الفا به طرف صدا سر بلند کرد اما با چلیکگفتن چیزی فهمید که اون لعنتیتو این وضعیت ازش عکس گرفته.
_بیا داخل پیرمرد.
+پیرمرد باباته یابو..
_نامجون به این جوونی.اگه بفهمه..
+سرحالی کیم.کبکت خروس میخونه. اتفاقی افتاده؟
_ اهوم..میخوام برم آمریکا. مامان و بابام اونجان ..اینی که اینجاست برده امه...میخوام بفروشمش..میدونی زیادی دست و پاگیره برام.چیزی ته دلش رو سوزوند.
انگار داخل رگ هاش اسید شروع به گردش دراومد و سلول به سلول بدنشو از کار انداخت.
وحشتزده سر بلند کرد و ناله ای سر داد.
دراوج حقارت
نارضایتی خودشو اعلام میکرد و سر تکون میداد..
تهیونگ پوزخندی زد و ادامه داد
_هرزه خوبیه وودون. زود به همه چیز عادت میکنه..شرط میبندم ماه های آینده، جنده ماهر بارت بشه..طوری که باهاش پول پارو کنی...
+چند؟
_خیلی ارزون ..
صدای تق تق کفش های مردی روی پارکت های اتاق دراومد و لحظه ای بعد دست گرمی روی بدنش کشیده شد
این دست الفا نبود..
دست تهیونگ همیشه سرد بود .
اون به کی اینطوری نشونش داده؟
بدن لختش الان در معرض نگاه کیه؟
دستهای کی داره جا به جای بدنشو فتح میکنه؟
فریادی ازش گگ کشید و به بدنش تکونی داد..اما تکون دادن همانا و بوسه زدن درد به بدنش همانا.
دست گرم مرد روی بالزهاش نشست و بالز های قرمز و داغ شده اش رو به دست گرفت.
+مثلا چند؟
_میگم خیلی ارزونه..احتمالا پول یه پر کردن باک ماشینته...
+چقدر دست و دل بازی میکنی کیم...
_یه جئون ارزش نداره ..
+جئون؟
_اره میشناسیشون که.. یه زمانی معروف ترین خاندان امگای کره بودن..
+مرد این یه گوهر نایابه. .اینو بالاترین قیمت ازم میخرن..
_این عالیه. تا فردا اطلاع بده بهم..میخوام هر چه سریع تر از شرش خلاص شم..
دیگه نمیشنید
میخواست اونو بفروشه؟
شریک زندگیشو؟
همونی که...
نمیفهمید.
دیگه درک درستی از حرف هاش نداشت و لحظه ای بعد بدن بیجون پسر امگا
زیر دستگاه های سکس از هوش رفت.

YOU ARE READING
Wenca
No Ficción_میدونی رقص بسمل چیه؟ معروفه به رقص مرگ . روی بدن بی سره طرف روغن داغ میریزن و چون خون هنوز تو بدن در گردشه و بدن داغه فرد شروع به چرخیدن دور خودش میکنه. منم این رقصو همون موقع که دره خونه رو پشتت بستی تجربه کردم. توام باید برقصی. باید مثل من از تم...