part9

958 60 19
                                    

😑😑حقیقتش قول دادم زیاد بزارم‌ و تا همین پنج و بیست دقیقه بیدار بودم می‌نوشتم همینارو.
اما نویسنده بدبختتتون دهن به روزه با دیدن هزار پایی که روی کمرش راه‌میرفت تا مرز سکته پیش رفت و انقدر حالم بده دیگه نمیتونم بنویسم و مغزم قفل کرده..
شرمنده اتونم قول که فردا بنویسم

ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد.
فقط با نگاهی کارهای تهیونگ رو دنبال می‌کرد که چطور براش غذا آورده بود و ازش نگهداری میکرد.
دوشب پیش از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
اینکه چطور بعد بوسیدن لب های تهیونگ ساید جی کی به جونگ کوک قالب شد و با تهیونگ رابطه برقرار کرد.
انگار دستی اونو از پشت به عقب کشید و یکی دیگه رو به جاش آورد.
اونو خوابوند و خودش بیدار شد.
لعنت بهش.

رد مارک پشت گردنش میسوخت.
هع
بالاخره مارکش کرده بود
بالاخره جسم و روحشو تصاحب کرده بود
اون هم به گردن تهیونگ نگاه‌ کرد
رد مارکی که خودش هم به جا گذاشته بود رو میشد دید.
امگاها باید بعد از مارک به خواب عمیقی فرو میرفتن تا دردی که مارک برای شکل گیری به بدن منتقل میکنه رو نفهمن اما جونگ کوک قرار نبود بخوابه.
دست تهیونگ رو پس زد و خواست از جاش تکونی بخوره که با پیچیده شدن‌ دردی زیر دلش ناله ای کرد .

×چی شد عزیزم؟حالت خوبه؟

_خفه شو ...

تهیونگ هوفی کشید و دست روی سینه امگا گذاشت و به عقب هولش داد تا بخوابونتش اما انگار درد سراسر وجود کوک رو فرا گرفته بود که با لمس سینه دردناکش بازم ناله کرد.

از توی کمک های اولیه آرامش بخشی رو برداشت و به سمتش رفت .
_نه نزن،نمیخوام بخوابم نه..

×این برای خودته عزیزم ،اینطوری بهتر میخوابی

_و با درد کنار میام. مگه تو چی داری که من باید متحمل این دردای جانفرسا بشم.

نفس نفس میزد و از دردش شکایت میکرد.
کنارش روی تخت دراز کشید .
رایحه اشو آزاد کرد تا هم‌کوک آروم بشه هم بدنش تسکین پیدا کنه‌

کوک و جی کی jk که با بوییدن عطر تن تهیونگ آروم شده بودن بدون اینکه خودش بخواد به سمت تهیونگ متمایل شد و سر تو گردن لختش فرو برد
قسمتی از پوستشو به دندون گرفت و فشرد .
فشردنی که باعث شد آهی از گلوی تهیونگ خارج بشه.
.....

برخلاف تصور دردهاش بعد از بیدار شدنش از بین رفته بود و روند بهبودیش با سرعتی باور نکردنی پیش میرفت.
نمیدونست چه اتفاقی برای کارخونه یونگی افتاد چون اونا خبرشو بهش ندادن که بعد خرابی بار خودشون چیکار کردن.
اهی کشید که صدای در خونه بلند اونو از افکارش بیرون کشید..
×مامانیییی..
با دیدن اون کپه موی قهوه ای فرفری که به سمتش میومد لبخندی زد و دست هاشو باز کرد.
مینی خودشو تو بغلش انداخت و مثل همیشه بینیشو به گردن کبود پدرش مالید..
×دلم‌ تنگ شده بود بلات
_منم دلم برات تنگ شده بود شکلاتم.
مینی دست های کوچولوش رو روی گونه کوک‌ گذاشت
×وقتی من لفتم خونه بابانامی بلام بستنی خلید؟
_بستنی ؟اوممم دیگه چی؟
×مالشومالو و کیک
_دیگه؟
×چیپس و پفک
_به به دیگه چی؟
×دیگه هیچی .ولی قول داد بلام‌ ماشین‌ کنتللی بخله
_اوممم چه بابابزرگ‌ خوبی. خدا ازت بگیرتش پسر شیرین زبونم
مینی برای درک حرف کوک بهش نگاه کرد اما چون نفهمید دوباره صداش زد

WencaWhere stories live. Discover now