ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
« بخش یکم »
سوکجین
آرام هستم.
آرام و فرو رفته در سکوت، بیاهمیت به آشفتگی اطراف.
پوست گرم و فلز سرد...
چشم بستهام.
صدای کشیده شدن خنجر روی سنگ گوشنواز بوده و خلسهآور.
به عنوان شاهزاده، در قالب فرمانده و در جایگاه پادشاه، این من هستم که هرگز عوض نشده و نخواهم شد.
و البته که توان کنار گذاشتن این عادت رو ندارم؛ عادت به تیز کردن خنجر و چاقو به این شکل.
چند ضربه به در، خلوت ما دو رو به هم زده...
دم عمیقی میگیرم.
+بیا داخل.
چشم باز کرده و خنجر رو کناری گذاشته و به قامت مردی نگاه میکنم که پا به اتاق من گذاشته.
+خب... منتظرم.
صورتش عاری بوده از هرگونه احساس و حیات.
_وزرا، بیرون قصر، در محوطهی اصلی، خواستار ملاقات با شما هستن.
میخندم و برمیخیزم و در حالی که سه خنجر صیغل داده شده رو، درون غلافهای چرمی برده...
قدم برمیدارم و همزمان با رد شدن از کنار کیم جونمین، نخست وزیر دربار، لب باز میکنم.
+به گمونم هر دو خوب میدونیم علت این ملاقات چیه.
خرسند از سکوتی که میشنوم؛ پلهها رو بالا رفته تا به سالن اصلی قصر برسم و در نهایت پا به محوطهی اجتماعات بگذارم.
بیتوجه به حضور نگهبانهای مجسمهای، خود دروازه رو گشوده و...
چند ثانیه پلک بر هم گذاشته تا در برابر حملهی ناگهانی خورشید بیدفاع نمونم.
ورود من، موجب برخاستن صدای تحرکاتی شده که از جابهجایی وزیرها میگفته و در آخر تعظیم آنها...
_امپراتور.
به پیرمردهای شیکپوشی که بیتفاوت به لباسهای رسمی خود روی سنگهای حیاط، زانو زده و به سجده افتاده؛ نگاه میکنم.
نگاههای افراد مهم زندگی سوکجین رو متوجه میشم...
فرمانده ارتش، کیم نامجون؛ فرمانده گارد سلطنتی، پارک جیمین؛ ملازم و محرم امپراتور، جانگ هوسوک و...
و امگای پادشاه فقید، بانوی پادشاه فعلی، ملکهی این سرزمین، جئون تهیونگ.
همهی نگاههای با احساساتی مختلف به سمت من بوده.
+اتفاقی افتاده؟.
میبینم جلو اومدن یکی از وزرا رو...
چشم باریک کرده؛ وزیر خزانهداری بوده.
قدمهای محکم و صورتی مطمئن و من که منتظر هستم حرفهای او رو بشنوم.
_عالیجناب خواهشمندیم که درخواست ما رو بپذیرید.
انگشت نوازشوار کشیده روی چرمی که خنجرها رو در آغوش داشته.
+چه درخواستی؟.
_این در سنت و قوانین ما جایی نداشته و نداره؛ اینکه یک امگای مرد ملکه بشه و... و بدتر از اون که به هیچ عنوان نمیتونیم قبولش کنیم؛ حامله شدن یک مرده... امپراتور مرحوم در مورد جنسیت پسرعمهاشون به ما دروغ گفتن و حالا ما میبینیم که این شخص بارداره در حالی که همسری نداره؛ چطور ممکنه؟. و از طرفی رفتوآمدهای شما با ایشون بدون هیچ پیوندی... ما نمیتونیم اون امگای نر رو به عنوان یک مقام درباری بپذیریم و ازش اطاعت کنیم زمانی که به پاکیش مطمئن نیستیم؛ معلوم نیست اون توله از اسپرم چه کسی بوده!. امپراتور جئون جونگکوک یا شم...
صدای فریاد خنجری که همچون صاحب خود خشمگین بوده؛ فریاد خنجری که با سرعتی وصفناپذیر به سمت وزیر خیز برداشته و... گلوی مرد رو دریده.
لبخند زدن گرگ جئون سوکجین بعد از شنیدن صدای خسخس گلوی پاره شدهاش...
نگاه ناباور و ترسیدهی ببیندهها به مردی بوده که خون از گردنش فواره میزده.
چه صحنهی نابی!.
تقلای بیهودهی او که میخواسته خنجر رو بیرون بکشه و دیوانهوار دور خود میچرخیده و گوشخراش فریاد میزده.
و در آخر سقوط بدن لرزونش...
« بیا اینجا. »
و فقط چهار دقیقه زمان برده برای رسیدن گرگی قهوهای رنگ که بوی خون چشمهاش رو همرنگ همین مایع کرده.
با سخاوت، دست دراز کرده و به جسد اشاره میکنم.
« پسرخوب!. »
ترس؟... نه.
من وحشت حضار رو بو میکشم.
از بین جمعیت میگذرم و قبل از شروع وحشیگری اوه سهون، گرگ قهوهای مورد علاقهام، خنجر رو در آورده و بیاهمیت به نجاستی که روی آن دیده میشده؛ درون غلاف جا داده و چشم میچرخونم...
چشمهای پر از لرز و ترس...
چشمهای فراری...
چشمهای مات و مبهوت...
صدای خود رو به گوش همگی میرسونم.
+ایــــــــــن، ســــــــزای کسی هست که به ملکـــــــــهی من، خــــــــانوادهی مــــــــــن توهیـــــــــن بکنه؛ اگر مایـــــــل به رنگ کردن قصـــــــر با خــــــون و سیر کردن گـــــــرگهای گلهی مــــــــن با وجود بیمصـــــــــرفتون هستین؛ یــــــــکبار دیگه لب باز کنیـــــــــن حرومــــــــــزادهها.
و...
صدای به زمین افتادن جمع معترض.
_ما مطیــــــــع اوامر و خواســـــــتههای شما هستـــــــیم امــــــــپراتور.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
