ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
بغضآلود لب به هم میفشارم.
من که تنها و تسلیم شده هستم دلیل این حملات بیرحمانه به خودم چه بود؟!.
گویی موریانه به ساق پاها هجوم آورده که چنین قدمهام نامتعادل و لرزان است.
و هر گامی که برمیدارم چشمهای طلایی تیرهی پارک سوکجین زمانی که ابراز خرسندی کرد از دیدن دوبارهام و آن طلای کشندهاش، ملایم و گندمگون شد رو مرور میکنم و بیش از پیش میلرزم و فرو میریزم.
بیاهمیت به حضور دیگر افراد...
من میخندم یا شخصی درونم؟!.
نمیدونم اما به خود میخندم.
مگر بود و نبود من برای کسی مهم است؟!.
من برای کسی مهم نیستم که حال بیاهمیتی من به آنها چیز جالب توجهی باشه.
لرزش لبها...
من برای هیچکس مهم نیس...
صدای قدمهای دو نفر با پشت دست کوبید به دهن گویندهی این جمله.
جونگکوک:تهیونگ... تهیونگ، عزیزم.
فرار میکنم از آن دو نفری که دنبال پشتسر من میدویدن و نزدیک میشم به تنها پناهگاهی که در این قصر زندانگونه دارم.
مینهو:ش... شاهزاده.
بالاخره سد بغض شکسته و اشک سرازیر میشه وقتی که به اتاقم میرسم.
به شدت در رو باز میکنم و میخوام محکم ببندمش، گویا که این حرکت باعث میشده افکار تاریکم منِ آشفته رو رها کنن اما این خیال بیهودهایست، هر کجا من باشم آنها هم گرداگرد من هستن.
جونگکوک:صبر کن... لعنتی، لطفاً صبر کن.
چشم میگیرم از پای ولیعهد که مانع وصال در و چارچوب شده و سر بالا میارم.
چشمهای نگرانش...
هیچ حسی الان نسبت به او ندارم چون به حدی در باتلاق احساسات عجیب خود فرو رفتهام که صداها رو مبهم میشنوم.
جونگکوک:چی شده؟!.
له شدن دستگیرهی در بین انگشتها...
+چیزی نیست، فقط میخوام تنها باشم.
سکوت مینهو و گردش چشمهای او بین من و جونگکوک.
جونگکوک:چرا؟. مگر من همدم و همسرت نیستم؟. نمیخوای بهم تکیه کنی؟.
بیاختیار میخندم.
دوست ندارم زخم بزنم طعنهآمیز اما نمیتونم خون بالا نیارم کلمات و خاطرات رو.
+خودت گفتی بهتره بگذریم از این ازدواج، یادت رفته ولیعهد؟.
میبینم که چطور شیشهی احساس و غرورش در هم میشکنه و غبارش چشمهای جونگکوک رو کدر میکنه.
میبینم پس کشیدنش رو...
اهسته عقب رفتن پا و سر خوردن بیجون دستش از روی در.
ناامید و ناباور سر پایین انداخته و زمزمه کرده.
جونگکوک:اما... ما از بچگی همراز هم بودیم.
اشکی که بوسه زده به لبهام.
+نه هر رازی.
و در آخر، در اتاق رو محکم میبندم.
نمیفهمم...
نمیفهمم چرا باید طوری قلبم به حصار استخونیش بکوبه که نفسم تنگ و صدادار بشه!.
قدمها به سمت آینه، آرامش نداشته اما مکثی نفسگیر چرا.
بیاختیار چنگ میکشم از پایین به بالا روی رانم.
کاش کسی اینجا بود و این افکار و احساسات به هم پیچ خوردهی کلاف مانند که دورتادور من تابیده و باعث خفگی میشده رو باز و من رو آزاد میکرد.
من، امگای بیست و دو سالهای که منتخب همسری برای ولیعهد شده تا به حال برانگیخته نشدهام، نه هیت رو تجربه کردهام و نه تحریک جنسی رو در قالب انسانی اما...
اما حال...
مقابل آینه میایستم و خودم رو میبینم.
خود رو که چیزی نیستم جز خجالت و نفرت.
چشمهای نیمهباز و نگاه تبدار.
گونههای رنگ گرفته و درخشش عرق ملایم روی پیشونی.
گرمای شعله کشیده در تن و... احساس رطوبت در پایین تنه.
لعنت به من.
لعنت به خوابی که دیدم.
لعنت به من.
لعنت به سوکجین که در خواب تهیونگ رو پرستید و بوسید.
در تاریک و روشنای اتاق چشم میگیرم از آینه که میخواسته من رو با خود نخواستنی و نحسم روبهرو کنه و به شمع روی میز میدوزم.
به شعمی که همانند من است.
لرزان، گرم و تنها در تاریکی.
باید خاموشش میکردم.
هم شمع رو تا دوباره در سیاهی مطلق فرو میرفتم.
هم امیال سربرآورده ممنوعهی تهیونگ رو.
با دستی که عرق سردش تهوعآور است هانبوک رو کنار میزنم و با ناتوانی اما سماجت شلوارم رو پایین میکشم.
شمع رو به دست میگیرم.
نفسنفس میزنم.
و...
+آ... آهــــــــه!.
بیرحم لبم رو گاز میگیرم وقتی که پایینتر از ناف و بالاتر از آلت تناسلی که نمیتونم کاملآ مردونه بدونمش، شمع رو خاموش میکنم.
شمع سوخت و من آتش گرفتم.
لرزش افزایش یافتهی تنم...
ساکت و خاموش و سرد میشه هر چه در قلب و ذهن دارم.
قبل از سقوط و زانو زدنم، خیره به آینه در برابر دردی که میکشم و عرقی که روی صورتم نشسته، با لبهایی خونی لبخند میزنم.
.
..
...
" پایان بخش پنجم "
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
