PART 51

78 21 3
                                        

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)

...
..
.

سئول، کره‌جنوبی، هجده فوریه دوهزار و بیست

جیمین

بی‌هدف، در سکوت خیره‌ام به روبه‌رو.
آگاهی و تسلطی روی اینکه چه چیزی می‌بینم و به چه چیزی فکر می‌کنم ندارم.
فقط...
می‌دونم غذای سرد شده روی میز چهره رو مچاله می‌کرده.

امشب...
امشب چهارمین شبیست که پدر به خونه نیومده بود و کنار همسر و پسرش شام نخورده بود.

بی‌اهمیت به صدای اعتراض عضلات به چندین ساعت مجسمه‌وار نشستن به آیرین فکر می‌کنم.
به او که بعد از خوردن شام و بوسیدن موهای جیمین، از سردردش گفته و به اتاق خواب رفته.

تپش‌های محکم قلب...

نمی‌تونم بی‌تفاوت بمونم.
نمی‌تونم به افکاری که با چشم‌های سرخ و صدای جغد در ذهنم متولد میشن، توجه نکنم.

شکسته شدن چاپستیک‌ها...
و من بالاخره صدای قدم‌های آرام و خسته‌ی مردی رو می‌شنوم که چهار شب بود کنار خانواده‌اش نبود.

به ساعت نگاه می‌کنم.
یک و پنجاه دقیقه‌ی بامداد.

چشم‌ها با خشمی عجیب درشت شده.
انقباض و انبساط پلک‌ها.

نفس می‌کشم و حضور خطر رو می‌شنوم.
بوی الکل.
بوی امگا.
بوی یک دختر.

درسته، درسته من لعنتی دچار نقصان هستم و... آه... رایحه‌ای از خود ندارم و نمی‌تونم پخش کنم اما به طرز عذاب‌آوری و قدرت‌مندی بوها رو می‌فهمم.

نفس‌های خسته و درمونده‌اش...

همون ثانیه که دارم به یقین می‌رسم که نامرئی هستم سر پدر بالا اومده و...

_اوه!. جیمین.

روی کاناپه نشسته و چشم می‌بنده.

_پسرم، می‌تونی برام لباس آماده کنی؟. باید برم حموم.

حموم؟!.
هه!.

+کجا بودی... پدر؟.

نفس عمیقی کشیده.

_بذارش برای بعد جیمین، وحشتناک خسته‌ام.

+مگه چیکار کردی که خسته‌ای؟. که چهار روزه دوازده شب به بعد خونه میای؟. کجـــــایی و چیـــــکار می‌کنــــــی که قــــــرار خانوادگیــــــــمون یادت مـــــی‌ره؟!.

غرش هشداردهنده‌ی زیرلبش...

_جیمین.
به سمت آلفای بزرگ‌تر قدم برمی‌دارم و برابرش می‌ایستم.

+چرا؟!. چرا عطر یه امگا رو داری؟.

نمی‌تونم...
نمی‌تونم لرزش جز به جز کل بدنم رو کنترل کنم.

آهسته سر بالا آورده و...

_تمومش کن پسر.

با خشمی که دلیل وحشت بوده، لب باز می‌کنم.

+د... داری خیانت می‌کن‍...

ضربه‌ای که روی گونه‌ام نشست.
من سیلی می‌خورم اما صدای ناباور و نگران مادر رو می‌شنوم.

_قبل از حرف زدن فکر کن، چطور می‌تونی کلمه‌ای به این کثیفی رو تو خونه‌ای به زبون بیاری که گوشه گوشه‌اش عشق و احترام منو به همسرم دیدی؟.

نزدیک شدن مادر البته نه به حد و مرزی که دو آلفای عصبانی مقابل هم ایستادن.

+بهم دروغ نگو.

گفته‌ی زبانم با ماهیچه‌ی خون‌آلودم در تضاد بوده.
قلبم التماس می‌کرده که دروغ بگو.

+من دارم می‌بینم پدر، دارم می‌بینم که از یک سالی به بعد برای رسیدگی به چیزی یا کسی از شغلت و... از خانواده‌ات می‌زدی و حالا... به مرحله‌ای رسیدی که آشکارا ما رو ندید می‌گیری. اصلا متوجه هستی که چند شبه حداقل شام رو کنار ما نبودی؟. متوجه هستی که پسرت از مقام پدرش استفاده نکرده و برای جایگاه گارد سلطنتی آزمون داده؟. متوجه هستی شب‌ها مادر با سردرد و کابوس می‌خوابه؟. متوجه هستی پسر بزرگت تو میدان جنگ زخمی شده؟.

با وجود تمام این‌ها دوست ندارم صورت پدر رو شرمنده و غمگین ببینم اما... نیاز دارم، نیاز که پدر حواسش به ما و محبتش برای ما باشه.

با نشستن دست مادر روی گونه‌ی ضرب دیده‌ام بی‌اراده می‌لرزم.

_جیمینم.

دست مادر رو می‌گیرم و می‌بوسم.

+متأسفم که داد زدم من...

نمی‌تونم ادامه بدم و به اجبار لب می‌بندم و از خونه خارج شده، به سمت استبل می‌دوم.

...
..
.

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now