ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
...
..
.
سئول، کرهجنوبی، هجده فوریه دوهزار و بیست
جیمین
بیهدف، در سکوت خیرهام به روبهرو.
آگاهی و تسلطی روی اینکه چه چیزی میبینم و به چه چیزی فکر میکنم ندارم.
فقط...
میدونم غذای سرد شده روی میز چهره رو مچاله میکرده.
امشب...
امشب چهارمین شبیست که پدر به خونه نیومده بود و کنار همسر و پسرش شام نخورده بود.
بیاهمیت به صدای اعتراض عضلات به چندین ساعت مجسمهوار نشستن به آیرین فکر میکنم.
به او که بعد از خوردن شام و بوسیدن موهای جیمین، از سردردش گفته و به اتاق خواب رفته.
تپشهای محکم قلب...
نمیتونم بیتفاوت بمونم.
نمیتونم به افکاری که با چشمهای سرخ و صدای جغد در ذهنم متولد میشن، توجه نکنم.
شکسته شدن چاپستیکها...
و من بالاخره صدای قدمهای آرام و خستهی مردی رو میشنوم که چهار شب بود کنار خانوادهاش نبود.
به ساعت نگاه میکنم.
یک و پنجاه دقیقهی بامداد.
چشمها با خشمی عجیب درشت شده.
انقباض و انبساط پلکها.
نفس میکشم و حضور خطر رو میشنوم.
بوی الکل.
بوی امگا.
بوی یک دختر.
درسته، درسته من لعنتی دچار نقصان هستم و... آه... رایحهای از خود ندارم و نمیتونم پخش کنم اما به طرز عذابآوری و قدرتمندی بوها رو میفهمم.
نفسهای خسته و درموندهاش...
همون ثانیه که دارم به یقین میرسم که نامرئی هستم سر پدر بالا اومده و...
_اوه!. جیمین.
روی کاناپه نشسته و چشم میبنده.
_پسرم، میتونی برام لباس آماده کنی؟. باید برم حموم.
حموم؟!.
هه!.
+کجا بودی... پدر؟.
نفس عمیقی کشیده.
_بذارش برای بعد جیمین، وحشتناک خستهام.
+مگه چیکار کردی که خستهای؟. که چهار روزه دوازده شب به بعد خونه میای؟. کجـــــایی و چیـــــکار میکنــــــی که قــــــرار خانوادگیــــــــمون یادت مـــــیره؟!.
غرش هشداردهندهی زیرلبش...
_جیمین.
به سمت آلفای بزرگتر قدم برمیدارم و برابرش میایستم.
+چرا؟!. چرا عطر یه امگا رو داری؟.
نمیتونم...
نمیتونم لرزش جز به جز کل بدنم رو کنترل کنم.
آهسته سر بالا آورده و...
_تمومش کن پسر.
با خشمی که دلیل وحشت بوده، لب باز میکنم.
+د... داری خیانت میکن...
ضربهای که روی گونهام نشست.
من سیلی میخورم اما صدای ناباور و نگران مادر رو میشنوم.
_قبل از حرف زدن فکر کن، چطور میتونی کلمهای به این کثیفی رو تو خونهای به زبون بیاری که گوشه گوشهاش عشق و احترام منو به همسرم دیدی؟.
نزدیک شدن مادر البته نه به حد و مرزی که دو آلفای عصبانی مقابل هم ایستادن.
+بهم دروغ نگو.
گفتهی زبانم با ماهیچهی خونآلودم در تضاد بوده.
قلبم التماس میکرده که دروغ بگو.
+من دارم میبینم پدر، دارم میبینم که از یک سالی به بعد برای رسیدگی به چیزی یا کسی از شغلت و... از خانوادهات میزدی و حالا... به مرحلهای رسیدی که آشکارا ما رو ندید میگیری. اصلا متوجه هستی که چند شبه حداقل شام رو کنار ما نبودی؟. متوجه هستی که پسرت از مقام پدرش استفاده نکرده و برای جایگاه گارد سلطنتی آزمون داده؟. متوجه هستی شبها مادر با سردرد و کابوس میخوابه؟. متوجه هستی پسر بزرگت تو میدان جنگ زخمی شده؟.
با وجود تمام اینها دوست ندارم صورت پدر رو شرمنده و غمگین ببینم اما... نیاز دارم، نیاز که پدر حواسش به ما و محبتش برای ما باشه.
با نشستن دست مادر روی گونهی ضرب دیدهام بیاراده میلرزم.
_جیمینم.
دست مادر رو میگیرم و میبوسم.
+متأسفم که داد زدم من...
نمیتونم ادامه بدم و به اجبار لب میبندم و از خونه خارج شده، به سمت استبل میدوم.
...
..
.
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
