صدای جیغ کودکانه و تیز جیمین شبیه شوک الکتریکی بر تن من نشسته، به سرعت چشم باز میکنم.
جیمین:مـــــــــاما... مامــــــــا منم بغــــــــل کن.
لبخند میزنم بعد از دیدن تقلای پسر کوچکتر و تلاشش برای باز کردن گرهی دستهای آیرین از دور کمر هانجهجو.
امگا با لبخند سرمست و شادی، صورت به کتف همسرش چسبونده و در برابر شکایتهای پسرش با شیطنت ابرو بالا میانداخته.
_آلفای خودمه، میخوام بغلش کنم.
پا به زمین کوبیده.
جیمین:اما تو مامان منی، باید منو بغل کنی فقط.
_نه.
مابین بحث و جدل مادر و پسر، خندهی پدر رو میشنوم که بدون از دست دادن تمرکزش در این جنگ مالکانه مشغول آماده ساختن ناهار امروز بوده.
جیمین:ی... یعنی منو دوست نداری؟.
نفسی که در پیچ و خم ریهام متوقف و بازنده شد.
لبخند نه تنها بر روی لبهای من بلکه هانجهجو و آیرین هم یخ بست.
ناخودآگاه جیمین رو، سوکجین میبینم و تصمیم به برخاستن دارم که...
مقابل پسر و در طرفین او، به روی زمین زانو زده.
_جیمینم چند ساعت پیش وقتی از خواب بیدار شدی تو بغل کی بودی؟.
لبهای پوتی شدهی گاز گرفتنیش...
جیمین:تو بغل تو بودم ماما.
_درسته... همسر منو دزدیده بودی.
دستهای مشت شدهاش...
جیمین:کار خوبی کردم، تو هم هیونگ منو بغل کرده بودی.
باز هم لبخند من...
مابین تهدیدهای ناگفتهی چشمی آن دو، آیرین لب باز کرده.
_من هم تو رو دوست دارم و هم سوکجین و هم هانجهجو رو، همونطور که تو رو بغل کردم پدرت رو هم بغل میکنم.
جیمین:پس چرا از پشت بغلش میکنی؟.
خندهی هانجهجو از سرگرم شدنش میگفته.
_چون من از تو قد بلندترم توله، راحتتر میتونه از پشت بغلم کنه و اینکه... من جفتشم.
جیمین:پس منم میرم برای خودم دنبال جفت میگردم تا پیش شما تنها و بدون همراه نمونم.
برای کنترل خندهام، پتو رو، روی صورت میکشم که...
جیمین:هیـــــــونگ... سوکجیــــــــــنی هیونگ.
متعجب به جیمین و قدمهای محکمش که به سمت من میاومده، نگاه میکنم و نمیتونم کوچکترین واکنشی نشون بدم وقتی که جیمین روی شکمم نشست.
جیمین:هیونگ، امگای من میشی؟.
انفجار خندههای دو نفر در آشپزخونه.
مات و مبهوت، خیره چشمهای منتظر و مشتاقش...
+م... من... من امگا نیستم.
لب به هم فشرده و برای چند ثانیه به گوشهای نامعلوم نگاه کرده.
جیمین:خب پس من امگات میشم، قول بده که آلفای خوبی باشی و حتما از پشت بغلم کنی.
گونهاش رو نوازش میکنم، لبخند بر لب.
+قول میدم آلفای خوبی باشم و همیشه پشتت باشم.
خندهاش... مثل همیشه چشمهای جیمین رو به ماه شبیه و گونههای پسر کوچکتر به شدت گاز گرفتنی کرده.
خم شده و بوسهای که نرم اما در سروصدا بوده رو روی لبهای من مُهر زده.
جیمین:حالا دیگه منم جفت دارم و تنها نیستم.
دندون به هم میفشارم، باید همین الان جیمین رو بین بازوها، در آغوش خود له کنم وگرنه...
جسم کوچک و حساسش رو به سمت خودم میکشم و در حالی که به پهلو میچرخم تا تنش رو، روی تشک و بالشتها بذارم، جز به جز صورتش رو میبوسم.
+جیمینی من هم قهرمان شجاع و هم تولهی بامزهای هست، پس حتما، باید کلی بغل و بوسش کنم.
میخندیده و دست و پا میزده.
جیمین:ه... هیون... گ نکن، صورتم خی... س شد.
شاد و شیطنتآمیز میخندم و عقب میرم و نوک بینی جیمین رو دو انگشت سوکجین میگیرم و فشار میدم.
+تو هیچ وقت تنها نبودی و نیستی جیمینی، من همیشه پیشت هستم.
در حالی که شیر رو میچرخونم و سینک رو آبکشی میکنم، مرد رو مخاطب قرار میدم که مشغول تمیز کردن اجاق گاز بوده.
+پدر.
گوشه چشمی کوتاه به من...
_بله عزیزم.
لبم رو زبون میزنم.
+میشه... میشه با هم صحبت کنیم؟.
بعد از مکث کوتاهی دستمال رو، روی اجاق انداخته و یک قدم جلو اومده.
_چرا که نه، فقط در چه مورد؟.
آهسته لب باز میکنم.
+در مورد فرزند دوم خانوادهی جئون، برادرم.
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
