بالا رفتن پچپچها...
و بالا رفتن شاخه.
غرش میکرده و خرناس میکشیده، دندون و خشم نشون میداده گرگم.
میشنوم، میبینم و حس میکنم او رو، عصبانی و عاجز بوده از اینکه توانایی نداشته برای کمک به جونگکوک.
هقهقهای ریز و معصومانه جونگکوک...
بیحس و بیروح خیرهام به ملکه؛ بزن، محکمتر بزن و من رو بیش از این، از خود متنفر کن.
از کجا نشأت میگرفت؟!. از کجا نشأت میگرفت علاقهات به کشتن سوکجین و طرد کردن یوری و عذاب دادن جونگکوک؟!.
به برادرم نگاه نمیکنم، خوب میدونم شرمندگی و درد سوکجین رو خواهد کشت.
به برادرم نگاه نمیکنم در حالی که خبر ندارم...
چ... چی؟!.
جونگکوک رو میبینم که بعد از رها کردن شلوارش و پنهان شدن پاهای رنگ شدهاش به خون، بدون هیچ وقفه و تردیدی به... به سمت من میدویده؟!.
لبهای نیمهباز برادر بزرگتر...
مچاله شد، مچاله شد قلبم وقتی که جونگکوک با چشمهای اشکی، نفسهای تند و بدن لرزان در حالی که پیراهن و شلوار من رو چنگ میزده، پشت سوکجین پناه گرفته و ایستاده.
جونگکوک:خ... خواهش میکنم ب... بسه مادر، درد... داره.
بغض درصدد هجوم به گلو برآمده و اشک تا صفر مرزی به چشمها نزدیک شده.
جونگکوک، عزیزم...
جونگکوک، برادرم من... من دوست دارم در آغوشت بکشم، وجودت رو ببوسم و اجازه ندم کسی اذیت کنه تو رو اما... اما...
چرخش همهی چشمها به سمت من.
هر کسی با یک حسی نگاه میکرده اما حس تنفر ملکه و ترس امپراتور برای سوکجین یک چیز دیگه بوده.
شاخه تن ظریف و باریکی داشته و من درک نمیکنم ملکه چرا تا این حد فشارش میداده!.
جلو اومده، جلوتر از هر زمان دیگهای... هه!.
من او رو هیچ وقت تا این اندازه به خود نزدیک ندیدهام و حال...
_برو کنار.
میایستم، برخلاف انتظار.
_م... مادر.
تعظیم کوتاهی به جای میارم.
+امیدوارم تا الان روز خوشی رو سپری کرده باشین.
_تو کی هستی؟!.
نگاهی قضاوتگر به سر تا پای من و بعد ادامهی جمله.
_بچهی یکی از خدمتکارها؟.
لبخند میزنم، ملکه، نفرت داخل چشمهات آشناتر از آن هست که به غریبه نسبت بدیم.
+نه ملکه، من پارک سوکجین، مشاور ارشد سیاسی و نظامی امپراتور و همینطور پسر پارک هانجهجو، وزیر جنگ هستم.
_هــــــوم، حالا که خودت رو معرفی کردی بهتره مانع نشی و دستور رو اجرا کنی. شاهزاده جونگکوک باید تنبیه و تربیت بشه.
به شکلی نامحسوس تکون ریز و نرمی به پاها و بدن خود میدم تا محافظت بیشتر و بهتری از جونگکوک بکنم.
+میتونم جسارت کنم و بپرسم دلیل تنبیه شدن شاهزاده چیه؟.
اخم ابروهاش...
آه!. باید منتظر یک پاسخ کلیشهای و پیش پا افتاده باشم.
_تو چطور به خودت اجازه میدی منو بازخواست کنی؟!.
چشم گرد میکنم و متعجب نگاهش...
+ملکه!. من قصد همچین توهینی نداشتم، یک سوال پرسیدم چون فکر میکردم که اشخاص کشوری و لشکری میتونن پاسخگو باشن و به افراد زیردست یک جواب مناسب بدن، این عمل از قدرت اونها میاد، اینطور نیست؟.
انفجار یک همهمه و صورت گر گرفته از عصبانیت ملکه.
دندون به هم ساییده.
_شاهزاده جونگکوک، در این سن عمهزادهاش، تهیونگ رو بوسیده و باید تنبیه بشه.
+تو قانون اساسی کشور متنی بر اساس این موضوع نوشته شده؟.
_نه... این به فرهنگ و عرف یک جامعه برمیگرده.
باز هم یک لبخند، کمرنگ و خونسرد.
+ملکه، اگر شما بخواین فقط بر اساس فرهنگ کشور پیش برین مجوز معتبر و محکمی به مردم میدین که رفتارهای خودشون رو تنها بر پایهی عرف سازمان بدن، این شکلی هر کس هر رفتاری بخواد نشون میده. اگر شما از اشتباه جزیی شاهزاده بگذرین بخشندگی و صبر رو به ردههای پایینتر نشون میدین.
میدونم، میدونم که تا حدودی دارم مغلطه میکنم و میانبر میزنم اما بخاطر جونگکوک ناچار هستم؛ بر هیچ انسانی قدرت مردم پوشیده نیست اما خب...
سکوت ملکه رو میشنوم و بعد...
_خیلیخب، از شاهزاده میگذرم ولی خانوادهی خواهر امپراتور باید از عمارت اصلی به خونههای اطراف قصر نقل مکان کنن.
باورم نمیشه!. بخاطر یک بوسهی کودکانهی پاک؟!.
اینبار شخصیت اصلی که تا به این دم ساکت بوده وارد صحنه شده.
جونگکوک:نـه نـــه نـــه. مــــــن تهــــــیونگ رو دوســــــت دارم، مــــــا باید پیش هم باشـــــــیم، تهیونــــــگ امــــــگای منـــــــه، نمیذارم.
لبخند به هم میفشارم تا نخندم.
تولهی بامزه!.
چشم از جونگکوک برنمیدارم وقتی که بیاهمیت به دردی که داشته پایکوبان وارد قصر شده و ندیده که چه فشاری رو به پدر و مادرش تحمیل کرده.
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
