ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
بوی...
بوی خون در حالی که ابروهای من رو گره میزده؛ جنب و جوشی مشهود به تولهام بخشیده.
حسی شبیه یک جریان زیرپوستی من رو به حرکت واداشته.
با آنکه قدمهای اول لنگان و کند بوده اما زمانی چند نبرده تا با وجود باردار بودن بدوم.
هر سانتی که پیش میرفته رایحهی بنزین پررنگتر میشده؛ البته که علامت سوال بزرگی هم در سر ایجاد میکرده.
استشمام عطر بنزین حالاتی شبیه تحریک و تحول بدن رو به تهیونگ میبخشیده اما...
اما این اهالی که من میبینم که اغلب آنها نیز نظامی بوده؛ ظاهری از نشانههای گیجی، دردمندی و ضعف داشته!.
دیدن این اشخاص که بعضی از آنها نشسته، بعضی ایستاده و عدهای هم خمیده بوده؛ تا حدودی از سرعت من برای رسیدن به سوکجین کاسته.
با همهی سردی رابطهی بین تهیونگ و گرگش که تن میلرزونده؛ به حدی که من نمیدونم گرگ مخفی شدهی درونم به طور دقیق چه ردهای داشته اما... اما حس میکنم بیقراری و بیتابی موجود زندهای رو در قسمتهای تاریکروشن روحم در برابر این وضعیت مردمانش.
بیاختیار قدمی به سمت یکی از نگهبانان که خون بینیش روی لب بالایی جاری شده قدم برمیدارم که...
که دستش دور بازوم تاب خورده و صدای گرفته و نگران مرد و نفسهای تند و بریدهاش.
_م... ملکهی من... خ... خواه... ش میکن... م به پیش ام... پراتور برین و...
حرکت خون داخل رگها چرا سرد بوده؟!.
به سرعت، به سمت هوسوک میچرخم و آشفته به اوضاع به هم ریختهی او نگاه میکنم.
+پادشاه... پادشاه کجاست؟.
به قدری مضطرب بوده که متوجه نمیشده بخشی از جسم من رو لمس کرده.
هوسوک:ایشون تبدیل شدن و... خداوندا!... رایحهاشون همهی ما رو فلج کرد؛ تنها کسی که میتونه امپراتور رو کنترل کنه شما هستین.
با چیزی که میشنوم سوال خود رو به فراموشی میسپارم.
+اما... اما ما جفت ه...
هوسوک:مهم نیست؛ به هیچ عنوان مهم نیست وقتی که شما هنوز رایحهی برادرشون رو همراه دارین... همینطور شاهزادهای که از خون خودشون هستن.
انگشتهای بازی که بسته و دستی که مشت شده.
لب به هم فشرده و...
+کجا هس...
جمله به آخر نرسیده که میشنوم.
میشنوم صدای فریاد دو زن رو؛ آمیخته به بالاترین حد ترس یعنی وحشت.
صدای دو زن که مقام مادر رو داشتن.
دو مادری که...
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
