PART 42

102 27 4
                                        

لرزش ناگهانی قلب و سقوطش و احساس پوچی در ناحیه‌ی سینه به علت ترس و شوکه شدن.

حتی آگاهی از این رفتار آلفا و نحوه‌ی ورودش هم مانع نبوده تا همچین احساساتی رو تجربه نکنم.

چشم از ریشه‌ی موها می‌گیرم و می‌ایستم در برابر ولیعهد که با چشم‌هایی درخشان و چهره‌ی گلگون به سمت من قدم تند کرده.

لبخند می‌زنم.

+ولیعه‍... ولـــــــــــیعهــــــــــد!.

بی‌اراده، برخلاف قوانین فریاد می‌کشم زمانی که جونگ‌کوک کمر تهیونگ رو بین دو دست گرفته و بلند کرده، در هوا می‌چرخونه.

به شونه‌های او چنگ می‌اندازم و نفس بریده از هیجان سر به سینه‌‌اش می‌فشارم بعد از اینکه پاشنه‌های امگا زمین رو حس و لمس کرد.

+و... ولی‍‌...‍هعد.

دستش زیر چونه‌ام...

سر تهیونگ رو بالا آورده و به ناگاه لب‌هاش رو بوسیده.

جونگ‌کوک:دلتنگت بودم.

زمزمه‌ای رو می‌شنوم، زمزمه‌ای که... اما الان من ازت متنف‍... خفه شو... خــــــــفــــــــه شــــــــــو.

بعد از خواب متفاوت، عجیب و آشفته‌ی دیشب و نتایجش از زمان بیدار شدن و تا همین دقیقه پیش نمی‌تونستم... نمی‌تونستم که لمس و نزدیکی دیگه‌ای رو پذیرا باشم حتی اگر از سمت جئون جونگ‌کوک، آلفا، ولیعهد و پسرداییم بود.

لبخند می‌کشم روی لب، لرزون و با رنگ‌های کدر و مصنوعی.

دستم بین دستش، از اتاق خارج میشیم.

جونگ‌کوک:وقت ناهار شده و خانواده باید دور هم باشن.

مات و مرده خیره‌اش هستم.
یعنی...
یعنی متوجه رایحه‌ی زنجبیل من نشد؟!.
رایحه‌ی زنجبیل من که همیشه از احساسات منفی من می‌گفته؟. من که هیچ توانی برای کنترل رایحه‌های خود نداشتم؟!.

خانواده؟!.
هیچ درکی از این کلمه و مفهمومش ندارم.
نه تا وقتی که زیر نگاه‌های قضاوت‌گر، ناخشنود و سرد پدر و مادر خود و جونگ‌کوک روی صندلی، دور میز کنار آلفای تهیونگ می‌نشینم.
نه تا وقتی که فقط صدای برخورد ظروف رو می‌شنوم.

بی‌اختیار، ناخن روی محل دوخت شلوارم می‌کشم.

چند دقیقه گذشته؟. نمی‌دونم اما بالآخره...

جونگ‌کوک:امپراتور... مقدمات مراسم ازدواج چیده شده و من و تهیونگ د...

_نه...

آهسته، سر می‌چرخونم و زیرچشمی به امپراتور و چشم‌های بی‌تفاوتش و جونگ‌کوک و چشم‌های متعجبش نگاه می‌کنم.

جونگ‌کوک:چی نه؟!.

و این امپراتور بوده که در نهایت خونسردی با دستمال لب و دهنش رو تمیز می‌کنه.

_مراسمی برگزار نمیشه نه تا زمانی که فرمانده پارک حضور نداشته باشه.

می‌دونم در سر همه‌ی افراد پیرامون میز یک سوال می‌چرخیده چرا فرمانده پارک اما هر کسی جرأت ابراز و پرسش نداشته جز...

هر چند من یک سوال متفاوت‌تر دارم.
فرمانده پارک چه کسی بوده؟!.

صدای ملکه رو می‌شنوم.

_لطفاً نگین که منظورتون از فرمانده پارک اون پسره!.

جونگ‌کوک:چرا فرمانده پارک؟!.

از روی صندلی برخاسته.

_گویا لازمه دوباره اما شفاف‌تر بیانش کنم، مراسم ازدواج این دو برگزار نمیشه مگر اینکه فرمانده پارک سوکجین در این مراسم شرکت کرده باشه.

پارک...
پارک سوکجین؟!.

نمی‌دونم چرا اما بی‌اراده می‌لرزم.

دست مشت شده‌ی جونگ‌کوک رو می‌بینم و تصمیم می‌گیرم که به آرامش دعوتش کنم ولی با ناگهانی بلند شدنش همه‌چیز به هم ریخت.

ناخودآگاه در پی او من هم می‌ایستم.

جونگ‌کوک:چرا فرمانده پارک؟!.

یک قدم به جلو برمی‌دارم.

نگاه کوتاه امپراتور به ملکه...

_دلیلی نمی‌بینم توضیح بدم.

فریاد جونگ‌کوک...
فریاد جونگ‌کوک و بعد از آن انتشار رایحه‌ی ارده‌ی چوب و فرومون خشمگینش شبیه یک انفجار صوتی عمل کرده و من رو... بی‌تعادل، چند قدم به عقب پرتاب کرده.

جونگ‌کوک:گــــــفتم چـــــــرا فرمانــــــــده پارک بایــــــد تو مراســـــــم مـــــــا حضـــــور داشته باشـــــــه؟. چرا طــــــــوری رفتــــــار می‌کنی پــــــدر که انگار زنـــــــدگی ما دو به اون وابســـــــته‌اس؟!.

با احساس درد و خفگی مغلوب شده چشم روی هم می‌گذارم و...

_چون اون بر...

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)

𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora