ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
دستهای در هم گره خورده مقابل سینه.
سکوت مهر شده روی لب و چشم میدوزم به محوطهی اطراف کلبه.
حضور در طبقهی بالای این سازهی چوبی به من امکان میداده بهتر و راحتتر پیرامون و ساکنین رو بررسی کنم.
میبینم.
جونگین حین در دست داشتن افسار اسب، به جیمین که با فاصله از رودخونهی نیمهیخزده ایستاده؛ نزدیک میشه.
لبخند آشکار غریبه بعد از دیدن اسبش...
لبخندش سفید بوده؛ نه چون برف سرد بلکه همانند ستارههای منفجر شدهی کیهانی گرم و سوزان.
بخار بیرون اومده از بین لبهای جونگین و جیمین گویا از نوادگان ابرهای پراکندهی آسمان است.
با اینکه در دقایق پیش گفته بودم او رو که خطر بوده از بین میبرم اما میدونستم جدی نیستم.
یاد گرفتهام احساسات رو نباید تنها بروز داد چون در بیشتر موارد زیانآور و خام است.
باید احساسات رو تجزیه و تحلیل و از فیلتر عقل و رایت رد کرد.
چند ضربه به در.
+بیا داخل.
در حالی که چشم برنمیدارم از حلقهی پسرها دور غریبه، لب باز میکنم.
+حالش خوبه؟.
چند قدم جلو اومده.
بومگیو:بهتره. چند پیاله از عصارهی احیا خورده.
نفس عمیقی و آسودهای میکشم.
+تو چطور؟.
بومگیو:نگرانش نباش لونا، صدای رهبرت فقط روی آلفاها تأثیر میذاره.
حال به من رسیده و کنار یوری ایستاده.
بومگیو:توجهت جلب چی شده؟.
نگاهی از گوشهی چشم.
+برای صحبتی جدیتر و عمیقتر از اینها پیش من اومدی، بیانش کن.
تردید رو از حرکات صورتش میخونم اما میدونم به حدی نیست که مانع امگا بشه.
بومگیو:زمانی که داشتی داخل رود استحمام میکردی من دراز کشیده بودم و جیمین رو دیدم. نمیتونست چشم ازت برداره، مجذوبت شده بود.
چیزی از بلندای سینه به انتهای وجود سقوط کرد.
+ادامهاش.
بومگیو:خب... خب تو میتونی این آلفا رو اغوا کنی و بعد از تسلط به احساساتش، ازش برای نفوذ به قصر و میون مردم و حتی... شورش استفاده کنی.
نیشخندی میزنم و سر میچرخونم و... به انعکاس کمتوان جسم زنانهام روی شیشهی پنجره خیره میشم.
این تن مناسب، متعلق و محبوب روان من نیست اما... اما همین بدن تا به اینجا کنار من و روح آشفتهام بوده؛ نمیتونم به او آسیب زده و در معرض نمایش بگذارم برای رسیدن به مقاصدی که میدونم میتونم با عقل و نطق پیش ببرم.
از طرفی...
آلوده شدن ابروها به اخم...
+با وجود تموم دلخوریها و قضاوتها هنوز اونقدر رذل و ضعیف نشدم زمانی که کشور و مردم درگیر جنگ هستن آشوب به پا کنم.
درخشش هوس و هیجان در صدای بومگیو.
بومگیو:پس... امکان داره که در آینده...
+من هنوز آینده رو ندیدم پس نمیتونم براش تصمیم بگیرم.
آهسته برمیگردم و به امگای کوچکتر چشم میدوزم و جدی لب باز میکنم.
+و تو هم، به این افکاری شیطانی شاخ و برگ نده و دم گوشم وسوسه زمزمه نکنه.
جا خوردنش قابل چشمپوشی نیست.
برای چند ثانیه به لرزش لبهاش که در آخر به سکوت منجر شده نگاه میکنم.
+اگر حرفی نمونده میتونی بری و پسرها رو برای ناهار جمع کنی.
خیرهی من قدم به عقب برداشته.
بومگیو:لونا... تو عوض شدی.
دست چپ نشسته روی دست راست، قرار گرفته در گودی کمر.
دوباره نگاه خود رو معطوف منظرهی سفید و سرد بیرون میکنم.
+ما تو یک موقعیت جدید هستیم.
بومگیو:اولینبار نیست که با یک تهدید برخورد میکنیم.
درست میگفت و من... برای اولینبار پاسخی نداشتم.
خود نیز انفجار احساسات دقایق پیش و سلطهگری بر کریستوفر و حال بیرحمی با بومگیو درک نمیکردم.
امگای کوچکتر بعد از شنیدن سکوتم رفتن رو به موندن ترجیح میده.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
سلامی از من به شما بعد از مدتها(◠‿◕)
نچنچ... قبلاً بیشتر قاصدک عاشق ماشق بودین و بوسیبوسیش میکردین.
نکنه کاپل اصلی دوم رو دوست ندارین؟!.
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
