در حالی که نقشههای ناهمواریهای کرهجنوبی و کشورهای همجوارش رو به دست دارم از راهرو عبور میکنم که...
ابرو بالا میبرم وقتی که در این قصر مردهی متروکه صدای فریاد بچگانهای رو میشنوم.
_نـــــــمیخورم، تا وقـــــــتی تهیونـــــــگ پیشم نباشـــــه غــــــذا نمیخــــــورم.
محو لبخند میزنم، این صدای بلند و تیز و لحن تند و خشمگین جونگکوک، شاهزادهی شش سالهی این سرزمین.
در این تخیل غرق میشم...
وقتی که در این سن و جایگاه چنین خواستار تهیونگ بود در سنین بالاتر و درجات برتر چه اتفاقی میافتاد؟!.
کاهش شتاب گامها...
رفتهرفته میایستم
و سر میچرخونم بعد از پیچیدن نعرهی سقوط کردن و شکستن ظرفها و صدای متعجب و مستأصل خدمتکارها.
و اکنون جونگکوک رو میبینم که با صورتی خشمآلود و... البته چشمهای گریان از مقابل دخترها و پسرهای خادم گذشته در حالی که با پا ظروف و مواد غذایی رو کنار میزده.
عجیب است، عجیب که با وجود آنطور ما... نه... ملکهی سختگیر و سلطهگری که چیزی جز پیروی کردن و مطیع بودن نمیخواسته این پسر به عنوان فرزند و... شاهزادهاش در قصر چنین جولان میداده و آشوب میطلبیده.
و...
باز هم قرار گرفتن در سر راه هم.
سوکجین و جونگکوک.
اندکی خم کردن سر و قصد دارم عقب بکشم و به راه خود ادامه بدم که...
با تعجبی مخفی به او، به خود و به انگشتهای تاب خوردهاش دور مچم نگاه میکنم.
+چیزی شده شاهزاده؟.
لب به هم فشرده، غرورش رو میبینم.
جونگکوک:م... من سه روز پیش دیدم که تو... تهیونگ رو بغل کرده بودی، میدونم جایی نزدیک به پسرعمهی من سکنی داری پس... ازت یک خواسته دارم.
لبخند رو وادار میکنم که با رضایت و میل خود لبهای سوکجین رو منحنی و گرم کنه.
+چه خواستهای؟.
گویا که لبخندم آغوش باز برای او بوده.
درخشش چشمهای سیاه و درشتش...
جونگکوک:منو ببر پیشش، دلم براش تنگ شده.
به نقشهها نگاه میکنم.
به راهرو نگاه میکنم.
به جونگکوک نگاه میکنم.
با یک قدم، با فاصله کنار پسر کوچکتر قرار میگیرم و به پیشرو اشاره میکنم با دست.
+بفرمایین شاهزاده، همراهتون هستم.
آه خدا!.
صدای خندهی ذوق زدهاش و دستهای مشت شده و گامهای محکمش.
جونگکوک:بریم، بریم دیدن تهیونگ.
به او چشم میدوزم.
+دوستش دارین؟.
کند شدن قدمهای تندش...
سر بالا آورده و خیرهام مونده و... در آخر لبخند زده.
جونگکوک:دوستش دارم، بیشتر از پدر و مادرم.
چ... چی؟!.
مچاله شدن نقشهها در مشتم.
اینکه یک پسر شش ساله نیاز به محبت دادن و گرفتنش رو با یک پسر دو ساله ارضا میکرد یعنی...
دو هنگام بیشتر از هر زمان دیگهای از امپراتور و ملکه احساس نفرت داشتم، حتی بیشتر از وقتی که از قصر بیرون انداخته شدم.
و آن دو زمان اینها بود...
یک، فهمیدن طرد کردن یوری و... دو حبس کردن جونگکوک.
با وجود همهی اینها لبخند بر لب مینشونم.
+چه خوب که شما همو دارین!.
سرش رو تکون داده برای تایید کردنم.
جونگکوک:اوهوم، درسته. میخوام وقتی که بزرگ شدم و به بلوغ رسیدم باهاش ازدواج کنم تا خوشبخت بشم.
میخندم و لب میبندم.
دوشادوش هم که نه اما کنار هم پا میگذاریم به حیاط و قدم برمیداریم روی راه فرش شده از سنگ.
ناباور خیرهاش میشم.
چی گفت؟!.
جونگکوک:تهیونگ تو زندگیت نیست؟.
به مسیر روبهرو نگاهی کوتاه میاندازم.
+متوجه نشدم شاهزاده.
خونسرد و البته مسلط توضیح داده.
جونگکوک:کسی مثل تهیونگ برای من تو زندگیت نیست؟. کسی که بخاطرش هر کاری بکنی؟.
آها...
نیت پاسخ دادن دارم که...
_هـــــیونـــــــــگ.
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
