PART 39

130 24 12
                                        

در حالی که نقشه‌های ناهمواری‌های کره‌جنوبی و کشورهای هم‌جوارش رو به دست دارم از راهرو عبور می‌کنم که...

ابرو بالا می‌برم وقتی که در این قصر مرده‌ی متروکه صدای فریاد بچگانه‌ای رو می‌شنوم.

_نـــــــمی‌خورم، تا وقـــــــتی تهیونـــــــگ پیشم نباشـــــه غــــــذا نمی‌خــــــورم.

محو لبخند می‌زنم، این صدای بلند و تیز و لحن تند و خشمگین جونگ‌کوک، شاهزاده‌ی شش ساله‌ی این سرزمین.

در این تخیل غرق میشم...
وقتی که در این سن و جایگاه چنین خواستار تهیونگ بود در سنین بالاتر و درجات برتر چه اتفاقی می‌افتاد؟!.

کاهش شتاب گام‌ها...

رفته‌رفته می‌ایستم
و سر می‌چرخونم بعد از پیچیدن نعره‌ی سقوط کردن و شکستن ظرف‌ها و صدای متعجب و مستأصل خدمتکارها.

و اکنون جونگ‌کوک رو می‌بینم که با صورتی خشم‌آلود و... البته چشم‌های گریان از مقابل دخترها و پسرهای خادم گذشته در حالی که با پا ظروف و مواد غذایی رو کنار می‌زده.

عجیب است، عجیب که با وجود آن‌طور ما... نه... ملکه‌ی سخت‌گیر و سلطه‌گری که چیزی جز پیروی کردن و مطیع بودن نمی‌خواسته این پسر به عنوان فرزند و... شاهزاده‌اش در قصر چنین جولان می‌داده و آشوب می‌طلبیده.

و...
باز هم قرار گرفتن در سر راه هم.
سوکجین و جونگ‌کوک.

اندکی خم کردن سر و قصد دارم عقب بکشم و به راه خود ادامه بدم که...
با تعجبی مخفی به او، به خود و به انگشت‌های تاب خورده‌اش دور مچم نگاه می‌کنم.

+چیزی شده شاهزاده؟.

لب به هم فشرده، غرورش رو می‌بینم.

جونگ‌کوک:م‍... من سه روز پیش دیدم که تو... تهیونگ رو بغل کرده بودی، می‌دونم جایی نزدیک به پسرعمه‌ی من سکنی داری پس... ازت یک خواسته دارم.

لبخند رو وادار می‌کنم که با رضایت و میل خود لب‌های سوکجین رو منحنی و گرم کنه.

+چه خواسته‌ای؟.

گویا که لبخندم آغوش باز برای او بوده.

درخشش چشم‌های سیاه و درشتش...

جونگ‌کوک:منو ببر پیشش، دلم براش تنگ شده.

به نقشه‌ها نگاه می‌کنم.
به راهرو نگاه می‌کنم.
به جونگ‌کوک نگاه می‌کنم.

با یک قدم، با فاصله کنار پسر کوچک‌تر قرار می‌گیرم و به پیش‌رو اشاره می‌کنم با دست.

+بفرمایین شاهزاده، همراهتون هستم.

آه خدا!.
صدای خنده‌ی ذوق زده‌اش و دست‌های مشت شده‌ و گام‌های محکمش.

جونگ‌کوک:بریم، بریم دیدن تهیونگ.

به او چشم می‌دوزم.

+دوستش دارین؟.

کند شدن قدم‌های تندش...

سر بالا آورده و خیره‌ام مونده و... در آخر لبخند زده.

جونگ‌کوک:دوستش دارم، بیشتر از پدر و مادرم.

چ‍... چی؟!.

مچاله شدن نقشه‌ها در مشتم.

اینکه یک پسر شش ساله نیاز به محبت دادن و گرفتنش رو با یک پسر دو ساله ارضا می‌کرد یعنی...

دو هنگام بیشتر از هر زمان دیگه‌ای از امپراتور و ملکه احساس نفرت داشتم، حتی بیشتر از وقتی که از قصر بیرون انداخته شدم.
و آن دو زمان این‌ها بود...
یک، فهمیدن طرد کردن یوری و... دو حبس کردن جونگ‌کوک.

با وجود همه‌ی این‌ها لبخند بر لب می‌نشونم.

+چه خوب که شما همو دارین!.

سرش رو تکون داده برای تایید کردنم.

جونگ‌کوک:اوهوم، درسته. می‌خوام وقتی که بزرگ شدم و به بلوغ رسیدم باهاش ازدواج کنم تا خوشبخت بشم.

می‌خندم و لب می‌بندم.

دوشادوش هم که نه اما کنار هم پا می‌گذاریم به حیاط و قدم برمی‌داریم روی راه فرش شده از سنگ.

ناباور خیره‌اش میشم.

چی گفت؟!.

جونگ‌کوک:تهیونگ تو زندگیت نیست؟.

به مسیر روبه‌رو نگاهی کوتاه می‌اندازم.

+متوجه نشدم شاهزاده.

خونسرد و البته مسلط توضیح داده.

جونگ‌کوک:کسی مثل تهیونگ برای من تو زندگیت نیست؟. کسی که بخاطرش هر کاری بکنی؟.

آها...

نیت پاسخ دادن دارم که...

_هـــــیونـــــــــگ.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)


𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now