PART 48

82 25 8
                                        

دوباره سر باز شدن زخم‌ها.
دوباره عفونت کردن جراحت‌ها.
دوباره هدف حمله قرار گرفتن تیرهای زهرآگین.
تیرهایی که چشم نام داشته.

دردی که قلب و روح متحمل می‌شده به سینه و جسم فشار می‌آورده و نتیجه‌اش چیزی نیست جز نفس‌های صدادار و سنگین.

من یکی از افراد سلطنتی هستم.
من... همسر ولیعهد هستم.
من که خود رو آراسته‌ام.
من که خود رو پنهان کرده‌ام، پس... پس چرا این چشم‌ها از خیرگی و این نگاه‌ها از تحقیر و تنفر دست برنمی‌دارن؟!.

کسی که جز مادر و پدرم از راز ننگین من باخبر نیست پس چرا این نگاه‌های زیرچشمی چیز غیر از تمسخر و تهدید ساطع نمی‌کرد؟!.
شاید...
چون پیش از همه، مادرم من رو این‌طور نگاه می‌کرد و می‌کنه.

صدای طبل و شیپورها...
و من که... هراسان در پی این می‌گردم که ببینم و بشنوم آیا شخصی در مورد تهیونگ، پچ‌پچ و زمزمه می‌کرده.

در حالی که از مسیر سنگ‌فرش شده‌ای که دور از چشم‌های قاتل همه بوده، به جمعیت نزدیک میشم؛ بی‌اراده، به جونگ‌کوک چشم می‌دوزم که چطور در آن ردای سیاه با نقوش برجسته از نخ طلا، شاهانه می‌درخشید.

چهره‌اش احساسی نداشته اما چشم‌هاش...

در نهایت، بعد از گذر از خانواده‌ی عمو، کنار مادرم می‌ایستم.
نگاه کوتاه و از گوشه‌ی چشمش...

_هوم، خوبه.

چرا؟!.
باید حس خوب می‌گرفتم، باید لبخند می‌زدم، باید شاد می‌بودم از اینکه تایید شده‌ام اما چرا تا به این حد بی‌قرارم؟.
شاید به این خاطر بوده که می‌دونم این تأیید فقط در واکنش به من دروغین است.

برای فرار از این فکر و احساس، این‌بار خودآگاه به جونگ‌کوک نگاه می‌کنم با وجود اینکه می‌دونم او هم فکر و احساسی رو به من تحمیل خواهد کرد، خواه و ناخواه.

آخرین صحبت ما مربوط می‌شد به... روزی که من رو خواست، من پسش زدم و حرف از لغو ازدواج به زبون آورد.

جونگ‌کوک، تنها کسی بوده و هست که من رو دوست داشت، نباید... نباید از دستش می‌دادم اما... با این تفاوت تهوع‌آور خود چه می‌کردم؟!.

قلب در سینه‌ام می‌لرزه وقتی که هم‌نوا با گام‌های محکم و منظمی، شخصی در شیپور دمید و فریاد کشید.

_بازگشت غرورآفرین فرماندهان شجاع و دلاور پارک سوکجین و کیم نامجون رو به همراه سربازان وفادار، پس از سالیان دراز به کشور و آغوش مردم، اعلام می‌کنم.

همراه با همهمه‌ی اهالی چشم می‌چرخونم و چیزی جز سیاهی و تیرگی نمی‌بینم.

یک هاله‌ی قدرت‌مند، خونخوار و ویران‌گر از فرماندهان، معاونان و سربازان ساطع می‌شده؛ گویی همگی در یک چشم بر هم زدن آماده‌ی فرمان دادن، اجرا کردن و دریدن بودن.

𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now