ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
یوری
خشمگین پوزخند میزنم و خطاب به خداوند، میغرم.
+شوخیت گرفته؟!.
صدای برخورد کوبندهی درب به دیوار، ورودم رو به افراد حاضر در کلبه اعلام میکرده.
رایحهی الکل به جای مست کردن، تغییر ماهیت داده؛ آتش خشمم رو سوزانتر کرده بیش از پیش.
کریستوفر:چیزی شده لونا؟!.
او رو میبینم که در حال پایین اومدن از پلهها، پلیور رو ابتدا از آستینها میپوشیده.
نگاهی گذرا و جستجوگر به اطراف میاندازم در پی بومگیو و پیداش میکنم؛ با بالاتنهای برهنه و چشمهای بسته، دراز کشیده روی کف چوبی کلبه کنار شومینه.
چشم میگیرم از سینهی امگا که آرام و عمیق بالا و پایین میشده و به شلعههای رقصان میدوزم و مشکوک زمزمه میکنم.
+طبق گفتهی این غریبهی مزاحم، هانجهجو پدرشه.
لرزش پلکهای بومگیو...
کریستوفر:چی؟!. مطمئنی؟!.
+دو امکان وجود داره؛ یا واقعاً پسرش هست یا برای در امون موندن از خطرهای محتمل دروغ گفته.
گره ابروهای آلفای مقابل...
کریستوفر:چه تصمیمی داری؟.
پوزخند میزنم.
+شاید کشتن هانجهجوی احمق.
تک خندهی امگای تا به الان ساکت رو میشنوم.
کریستوفر:لونا!.
به ناگاه تمامی احساسات بد و خوب از چهرهام رخت بسته، سر بالا آورده و سرد خیرهاش میشم.
+هانجهجو نگهدار راز ما نبوده، اون قول داده بود که جنگل ممنوعه و ساکنینش همیشه ممنوعه و مخفی باقی بمونن اما حالا... پسرش اینجاست.
صدای زمزمهوار امگای دوم لبهای تنها آلفای جمع رو مهر و موم میکنه.
بومگیو:لونا درست میگه. زمانی که هانجهجو با استفاده از منصب وزیر بودنش پا به قلمروی ما گذاشت به توافق رسیدیم که در ازای تبدیل و وارد نشدن به مناطق شهری اون محافظ و رازدار ما باشه.
لبهی بند دوم انگشت اشارهاش رو، روی تیغهی بینی میکشیده.
کریستوفر:با این توضیحات میخوای چیکار کنی لونا؟.
بیتفاوت آنچه که در سر داشتهام رو به اشتراک میگذارم.
+خطر باید از بین بره.
لبخند محو بومگیو...
کریستوفر:ی... یعنی چی؟!.
انحنای لبهای امگای رهبر همچون برف است؛ نرم، پاک و سفید و البته سرد و بیرحم.
+واضح نیست آلفا؟.
کریستوفر:اما... خطایی ازش سر نزده.
خونسرد شونههام رو بالا میبرم.
+ما همیشه تقاص گناههای خودمون رو پس نمیدیم، گاهی به پای اشتباه دیگران میسوزیم.
آشفتگی کریستوفر.
نیم چرخی به دور خود زده از کلافگی.
کریستوفر:ن... نمیتونم همچین چیزی رو بپذیرم، نمیتونم به همین سادگی کسیو بکشم.
خندهی تلخ و تمسخرآمیز بومگیو.
بومگیو:یادت رفته ما تو چه محیطی بزرگ شدیم؟. هنوز آثار اسکلت کشتههای جنگهای دهه و صدههای گذشته دیده میشه. مرگ و کشتار موضوعی نیست که ما باهاش غریبه باشیم.
کریستوفر:چی میگی؟!. راهکار بهتر سراغ نداری... آ... آه.
من؟. شاید ولی...
امگای درونم نمیتونه سرپیچی و سرکشی رو تحمل کنه.
برقی خشمگین که بینندهها رو میکشته از چشمهای رهبر گله عبور کرده و همین... برای زانو زدن آلفای مقابل کافیست، البته که عیان نمیکنم دارم درد و عذاب میکشم همراه کریستوفر.
به موهای خود چنگ انداخته و سرش رو به زمین رسونده؛ حالا در برابرم به سجده افتاده.
+فراموش نکن چه کسی اینجا رهبره و تصمیمات نهایی رو میگیره. هیچگونه خطری رو که متوجه جنگل، گله و اهالی دهکده باشه رو نمیتونم بپذیرم.
غمگین و عصبانی هستم از این تقابل.
از ضعف کریستوفر زانو زده و از ترس و احتیاط بومگیو که آهسته عقب رفته اما... جایی، نقطهای کنج روحم لذت میبرم نه از آسیب زدن و عذاب دادن از اینکه تنها در این شرایط صدای یوری مردانه میشده.
+قرار بود مخفی و منفور بمونیم ولی حالا... یک غریبه پا به محدودهی ما گذاشته. هانجهجو باید تاوان بدعهدیش رو پس بده.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
