ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
جیمین
چیزی شبیه ترکیب کمخونی و مستی بوده این ضعف و سستی و گیجی که در نواحی دستها و رانها و سر حس میشده.
برای کنترل این حالت که بعد از پایین اومدن از اسب شدت گرفته؛ با دست راست به افسار و دست چپ به گردن حیوان بیچاره چنگ انداخته و تنم رو به تنش تکیه داده و صدای شیهه دردمند او رو میشنوم.
نفسزنان، بوسه ملایمی زیر استخوان فک نشونده.
+متأسفم... متأسفم عزیزم.
در جنگل حضور دارم؛ در قلمرو درخت و گیاه، در جوار دلبری گل و شیطنت آب اما... اما باز با اینحال، هنوز حس میکنم به یکی از سکوهای پالایشگاه یا جایگاه سوخت بسته شده بودم از شدت بوی بنزین و آتشسوزی که در سر میپیچیده و هنوز تلفات میداده.
نفس عمیقی کشیده و از اسب فاصله میگیرم زمانی که صدای قدمهای تند شخصی رو میشنوم و بعد از تعظیم یکی از خدمه، بیحرف افسار حیوان را به او داده و دستها در جیبهای شلوار یونیفرم به سمت قصر کوچکی که در آغوش جنگل فرورفته؛ قدم برمیدارم که...
لبخند محوی نقاشی شده روی لب و من سر پایین میاندازم بعد از شنیدن صدای خندهاش با آنکه هنوز ندیدهامش.
از پل چوبی که انحنای او برعکس لبهای جیمین بوده؛ میگذرم و بالاخره...
بالاخره میبینمش؛ بالاخره یونگی رو میبینم با آن موهای مواج که گویا خدای خورشید، شخصاً به تارها بوسه زده که چنین طلایی و درخشان هستن.
بالاخره یونگی رو میبینم و لبهای خندانش رو که مشغول بازی و شیطنت با دو گرگ بوده؛ از بین آنها عبور میکرده؛ گرگها رو به آغوش میکشیده و همراه با آن دو روی زمین غلت میخورده و...
صدای خنده جیغمانندش وقتی که یکی از گرگها پوزه به شکم و سینه او مالید.
یونگی:ب... بـــــــــسه کــــــــــــــریس. آ... آهـــــــ.
در حدی دور هستم که خلوت آنها رو بر هم نزنم و در حدی نزدیک هستم که به راحتی بتونم ارتباط بگیرم.
دستها رو بیرون آورده و تعظیم کوتاهی کرده.
+روز بخیر شاه...دخت.
با چشمهای متعجب سرعتش رو در نشستن و كنار زدن گرگها تماشا میکنم و...
خداوندا!.
لبخندش...
این قوس جادویی صورتی رنگ که جمعش با آن لثههای براق باعث سقوط آزاد چیزی در شکم شده...
ایستاده و بعد از نگاهی کوتاه به کریستوفر و مینهو، به سمت من دویده و من...
خب من غریزی واکنش نشون داده و ناخودآگاه یک قدم به عقب نشسته و او هیجانزده جیمین رو دور زده و پشتش ایستاده و در حالی که بازو و ساعد من رو چنگ میانداخته؛ لب باز کرده.
یونگی:سرباز منو از دست این دو تا توله سگ نجات بده.
دست دراز شدهی من با فاصلهی نامحسوسی دورتادور تن یونگی قرار گرفته و با چشمهای تهدیدکنندهای به دو گرگی که دندون به رخ کشیده و غریده؛ نگاه میکنم.
+چطور جرأت کردین به شاهدخت صدمه بزنین؟.
صدای او که به طرز دراماتیک و اغراقگونهای غمگین شده.
یونگی:اینم بگم که میخواستن منو برای شام کباب کنن.
چی؟!.
تن خم کرده و خیره چشمهای آنها آماده هستم برای حمله کردن.
+شما تولههای خائن شکمو...
با جیغ شاد یونگی و غرش مغرور مینهو، این من و کریستوفر هستیم که به سوی هم خیز برمیداریم و البته که او در میانهی راه تبدیل شده و بالاخره...
حالا هر دو روبهروی هم ایستاده و با پنجههای در هم قفل کردهای سعی بر غلبه کردن به یکدیگر داریم و البته که نمیشده از حس خوب و خنده درون چشمها بیتفاوت عبور کرد.
تنهایی که به عقب هل داده میشده اما عقبنشینی نمیکرده.
+حقیقت رو بگو... میخواستی شاهزاده رو کباب کنی؟.
برای حفظ جدیت و قدرت خود، با وجود خنده ابرو در هم کشیده.
کریستوفر:ایشون خوشمزه هستن و ما هم طبق معمول گرسنه و شکمپرست.
متحیر ابروها رو بالا برده.
+نمیترسی این حرفها به گوش امپراتور برسه؟.
در جواب لبخند دندوننمایی زده که مقاومت جیمین رو شکسته و البته که چند ثانیه زمان لازم بوده تا مهاجرت آن خنده وقتی که...
کریستوفر:فرمانده ارتش چطورن؟.
با صورتی بیحس و خطی شده از پسر جدا شده.
+وسط جنگ و کشتی یاد کراشت افتادی؟.
و بالاخره دخالت شخص سوم...
مینهو:کراش؟.
با نگاه موشکافانه و مشکوک کریستوفر رو زیر نظر گرفته و عکسالعمل او خندهای خجالتزده بود و انداختن دستش روی شونهاش و...
کریستوفر:کراش چیه رفیق؟. اینطور احساسات و عناوین به کار من نمیاد... تنها عشق و محبوب من پادشاه جئون سوکجینه.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
