چشم میگیرم از مسیری که فرمانده پارک برای خروج طی کرده و میدوزمش به چشمهای منتظر و مراقب مینهو.
+میتونی بری عزیزم، ملاقاتم با ولیعهد طول میکشه.
نگاهش رو به دستم که روی دستگیره قرار داشته میبینم.
مینهو:به نظرتون بهتر نیست این ملاقات رو به بعد موکول کنین؟.
لبخند میزنم.
+شاید بعد دیگه تاثیر و نیازی این وسط نباشه.
نفس عمیقی کشیده و یک قدم عقب رفته.
مینهو:خیلیخب، در محوطهی باغ پرتقال منتظرتون میمونم.
میشنوم اما درکی ندارم.
گفت باغ پرتقال...
میوهای که یادآور رایحهی شاد و مست و شهوتانگیز مردی بوده که در خواب دیدم.
مردی که باعث شده بود من...
بریده و صدادار، ناگهان دم عمیقی از هوای خنک راهرو میگیرم و برای دور شدن از این افکار و خاطرات سیاه و ممنوعه، درب اتاق ولیعهد رو آهسته هل میدم و پا به اتاقی میگذارم که به جای اکسیژن، از عطر خفقانآور و سوزان آتش پر شده.
به خوبی میدونم که در زمانهایی که جونگکوک آرام و خونسرد هست رایحهی خفیف و ملایمی از برادههای چوب داشته و اینکه چرا هنگام بحث و جدل با پدرش که قطع به یقین پر از خشم و شک بوده، به جای آتش، رایحهی چوب پخش کرده جای پرسش و شگفتی داشت.
زمزمه میکنم.
+ولیعهد.
یک قدم رو به جلو و چشم میچرخونم و مقابل پنجرهای پیدا میکنم که کنار درب بالکن تعبیه شده.
+ج... جونگکوک.
جونگکوک:دارم... میسوزم تهیونگ، دارم میسوزم، میفهمی؟.
آخرین گام من برای رسیدن به او هماهنگ شده با برگشتن جونگکوک به طرف من.
خیره چشمهای هم...
خندهاش رو میشنوم، پر از درد و آغشته به زهر.
جونگکوک:من برادر داشتم، تموم... تموم اون روزهایی که تنهایی من پنج، شیش ساله رو سمت تو کشوند من برادر داشتم. تموم روزهایی که همراه قدمهای من میشد تا بتونم ببینمت و تموم روزهایی که تو رو بغل میکرد و پیش من میآورد. من برادر داشتم تموم روزهایی که با جدیت نسبت به کارش و بیتفاوتیش نسبت به من، مشغول آماده کردن نقشه و مقدمات رزم و جنگ بود.
غمگین از غصهای که وجود جونگکوک رو با حرص و ولع میخورده، دست جلو میبرم و دستش رو نوازشوار، اسیر انگشتهای خود میکنم.
لرزش لبهاش...
جونگکوک:تموم روزهایی که من تنها بودم و خاطرات برادرانه و شیرین جیمین، رفیقم رو با برادرش سوکجین میشنیدم.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
