PART 46

96 19 0
                                        

بی‌حس از شدت هجوم همه‌جانبه و ناگهانی احساسات چشم دوخته‌ام به دیوار سنگی مقابل.

یکی زمزمه می‌کرده و دیگری فریاد می‌کشیده و جمعی آشفته در ذهن من با این حالات، خشمگین و بی‌طاقت حرف هم رو قطع می‌کنن و من... شبیه شکاری که شکار نشده اما مناظر مرگ از سوی شکارچی بوده مدت‌هاست به دیوار خیره‌ام که صدای امگا رو می‌شنوم.

باز و بسته شدن در و برداشتن قدم‌ها به سوی پنجره‌ها و من مطلع از اتفاق چند ثانیه بعد چشم می‌بندم و رنگ قرمز پشت پلک‌ها رو تجربه می‌کنم.

مینهو:شاهزاده، شاهزاده عزیزم... بیدار شو خوشگلم.

هر چند که روی تخت می‌چرخم و به او پشت می‌کنم اما... نمی‌خوام لبخند بزنم اما نمی‌تونم.

پلک‌ها هنوز به واسطه‌ی مژه‌ها و همکاری من در آغوش هم هستن.

نوازش‌گر بازوی تهیونگ رو لمس کرده.

مینهو:امگای خوشگلم نمی‌خواد بیدار شه؟.

پچ می‌زنم.

+چرا بهم محبت می‌کنی؟.

چند ثانیه مکث و سکوت و...

مینهو:چون تو لایق‌ترینی نسبت به من و احساسم. بلند شو عزیزم، قصر بعد از سال‌ها زنده شده، بلند شو که باید به استقبال فرمانده بریم.

فرمانده پارک...
ناخودآگاه از او دل‌چرکین و ناراحت و... حتی متنفر هستم.
اگر او نبود من و جونگ‌کوک به راحتی با هم ازدواج می‌کردیم.
اگر او نبود جونگ‌کوک غمگین نمی‌شد.
اگر او نبود من چیزی مبنی بر فسخ ازدواج نمی‌شنیدم.

+معذرت می‌خوام مینهو اما من نمیام.

دستش روی دستگیره‌ی کمد دیواری خشک شده، آهسته به سمتم برگشته.

مینهو:چی؟!.

پتو رو، روی سر می‌کشم و زیر سایه‌اش پناه می‌گیرم.

+نمی‌خوام بیام، علاقه‌ای ندارم ببینمش... حوصله هم ندارم. تنهام ب‍...

نمی‌فهمم چه اتفاقی می‌افته.
فقط به یاد دارم شوکه و ترسیده فریاد می‌کشم و از روی تخت به زمین سقوط می‌کنم.

با تنی دردمند و ضرب‌دیده، ناباور به مینهو خیره میشم که سعی داشته پتو رو از بین دست و پای بی‌استفاده‌ام بیرون بکشه.

+ت‍... تو چطور جرأت کردی منو بندازی زمین؟.

باورم نمی‌شده که مینهو، امگای خدمتکارم با کمک پتو، من رو از روی تخت به زمین انداخته.

مات و مبهوت به جسارت و شجاعتی که داشته، نگاه می‌کنم.

مینهو:تو چطور جرأت می‌کنی به عنوان همسر ولیعهد و امپراتور آینده به استقبال یکی از قهرمانان که از قضا برادر شوهرت هست نری؟.

بی‌اختیار می‌خندم و دست سوی او می‌گیرم.

+خیلی‌خب، من تسلیم... فقط اینکه، من لباسی برای مراسم امروز ندارم.

پوزخند مغرور لب‌هاش در تضاد است با نوازش مهربان انگشتش روی دوستم.

مینهو:خودم به کارهای مربوطه رسیدگی کردم، ذهنت رو درگیرش نکن؛ فقط برو حموم.

از لبخندی که بازمانده‌ی خنده‌ام بوده، چیزی نمونده.

از حموم بیزار هستم.
حموم کردن یعنی برهنه شدن، یعنی مواجه شدن با خودم، خود نفرت‌انگیز و زشت و عجیبم. یعنی فرار کردن من و خنده‌های آینه به تهیونگ نحس.

و...

فرود قطره‌های آب روی جسم تهیونگ و در آخر سقوطش روی سرامیک‌ها...

مقابل آینه بخاطر گرفته‌ی خیس می‌ایستم و بی‌اهمیت به صدای خنده‌های تمسخرآمیزش، خودم رو تماشا می‌کنم.

آهسته هر چند عاری از میل و محبت دست راستم رو، روی شونه و ترقوه‌ام می‌گذارم و به سمت سینه‌ام می‌برم؛ سینه‌ی برجسته‌ام...

نفرتی که سرتاسر ناخودآگاهم رو پر کرده در شکل خم شدن انگشت‌ها و چنگ زدن بی‌رحمانه‌ی سینه‌ام خودنما شد.

چرا؟!.

کاش این‌قدر عجیب و غریب و زننده نبودم تا دست‌کم در یکی از دسته‌بندی‌های زن و یا مرد جای می‌گرفتم و کم‌تر احساس ناامنی و نفرت می‌کردم.

اما نمی‌تونم در این دسته‌ها حضور پیدا کنم؛ نه تا وقتی صدای بمی دارم که در تضاد با سینه‌های به نسبت بزرگم هست؛ نه تا وقتی که آلت تناسلی مشخصی ندارم؛ نه تا وقتی که انحنای کمر و حجیم بودن ران‌ها آزار می‌داده موهای بدنم رو.

چرا؟!.

سنگی که در گلو دارم بغض نام داشته و بی‌پروا نیش می‌زده، پوزخند روی لب نقاشی می‌کنم در ازای همه‌ی اشک و گریه‌هایی که با سیلی‌های ملایم اما هشداردهنده‌ی مادر در کودکی و نوجوانی تجربه کردم؛ هشدار می‌داد با سیلی چون عجیب بودم و غیرقابل درک و همون سیلی رو آرام می‌کوبید چون... پسرش ب‍... نه... چون فرزندش بودم، فرزندی یادگار از آن سیلی‌ها.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)


𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now