ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
برای بررسی وضعیت پشت درختی میایستم و محتاط سرک میکشم و...
برای یک ثانیه قلب از تپیدن دست برداشت و من برای یک عمر تاوانش رو خواهم داد.
نفسهای سنگین و عمیق.
فاصلهی بین لبها.
چشمهای خیره.
کیش و مات چشم میدوزم به او.
به او که با آن موهای بلند و مواج طلایی رنگ مقام خورشید رو با دلبری دزدیده و حالا اهمیتی به عواقبش نمیداده.
میترسم.
میترسم پلک بزنم و دمی، چیزی مربوط به او رو از دست بدم.
او که... با پوستی به مانند برفهای پاک و بکر از رود پا به سبزهزار پیرامون گذاشته بیاهمیت به بوسههای التماسآمیز قطرههای آب روی تنش برای دقایقی بیشتر موندن.
چشم رد میکنم از پاهای ظریف اما ورزیدهاش و بعد از گذر از پوست آهویی که بدون ذرهای فاصله و در نهایت جذب بودن پایین تنهی او پوشش داده به... بالاتنهاش میرسم؛ موهای خیس و بلندش حائلی بوده بین چشمهای متجاوز من و تن او.
اخم میکنم از دقت و پرسش وقتی گامهای او رو به سمت گرگی که با نگاهی هشیار، نشسته روی زمین گویا منتظرش است، میبینم.
گامهای او... محکم، مطمئن و... شبیه مردها بود.
نه اینکه قصد داشته باشم حتی راه رفتن رو جنسیتی کنم اما... این ماهیچهها، این انرژی ساطع شده، این شمایل حرکت کردن رو از دخترها ندیدهام.
شاید، او هم همچون سوکجین هیونگ علایق خاص داشته.
میبینم که به سمت گرگ خم شده و چیزی رو از روی کمر حیوان برداشته؛ یک شنل و پشت به من، روی دوش انداخته.
و همین حرکت شبیه آزاد شدن از یک جادو عمل کرده و من با چند بار پلک زدن و تنظیم دم و بازدم سر پایین میاندازم.
+عقلت رو از دست دادی جیم...
یک نیرو، قوی و ناگهانی...
یک نیرو که با دویدن به اوج رسید.
یک نیرو که وحشیانه و نفسبر به جسم ناآگاه من کوبیده شد و...
و نیرویی که برای چند ثانیه نیروی جاذبه رو زیر سوال برد و نقض کرد.
فرود؟.
نه...
سقوط میکنم و با کمی فاصله مقابل آن دختر و دوست گرگش به زمین میافتم.
اخمآلود، با صورتی مچاله و پلکهای به هم فشرده شده به پهلو میچرخم و از درد مینالم.
+ع... عقل نه، من... آه... امروز... جونم رو از... از دست دادم.
صدای خشدار دختر رو میشنوم.
_کارت خوب بود مینهو، پاداشت محفوظه.
نفس عمیقی میکشم و آهسته چشم باز میکنم وقتی که دختر روی زانوهای خم شده کنار آلفای دردمند پایین اومد.
_تو کی هستی و تو قلمروی من چیکار میکنی؟.
+ق... قلمروی تو؟!.
گره خوردن ابروهاش...
چطور اجزای ظریف و کوچک چهرهاش میتونست چنین مقتدر و نافذ باشه؟!.
_انتظاری نداری باور کنم که چیزی از جنگل ممنوعه نشنیدی؟.
فرو رفتن انگشتها در زمین و من مستأصل تلاش میکنم که با کمک دستها بنشینم.
نمیتونم تصور کنم اگر رزمیکار و جنگجو نبودم چه به سر جسمم میومد.
+من فقط برای دور شدن از شهر و تنهایی تصمیم... آه، گرفتم که به این جنگل بیام با وجود تموم... شایعات.
رصد و آنالیز میشم توسط چشمهاش از پایین تا بالا.
_اگر جاسوس باشی یا با نیت پلید به اینجا اومده باشی میخوام بدونی قبل از اینکه تصمیم بگیرم با شمشیر یا تیر بکشمت، سرت توسط یکی از پسرهام به گوشهای پرت میشه پس...
دیوانه هستم؟.
به احتمال نود و هشت درصد وگرنه طبیعی نیست که مجذوب این جذابیت _ واو! _ بگم.
دستها روی زانوها.
میایسته و پیشاپیش همه قدم برمیداره.
_حواست جمع باشه که خطا نکنی چون به مرگت منجر میشه.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
