PART 34

122 30 9
                                        

سرک می‌کشم و به پسر کوچک‌تری که اندکی عقب‌تر از مادر ایستاده، نگاه می‌کنم.

+جیمینم.

سری که بیشتر به جاذبه‌ی زمین تمایل نشون داده، خیره به انگشت‌های تپل و کوچک در هم گره خورده‌اش، ادامه میدم.

+من می‌دونم جیمینم این‌قدر مهربونه که بدون یک بغل محکم با هیونگش خداحافظی نمی‌کنه.

می‌دونم، خوب می‌دونم دلیل این دوری و اجتناب او رو.

واکنش‌های هیجانی دیشب برادرش دلیل این احوالات پسر کوچک‌تر بوده.

تنها یک مادر می‌تونسته با صدایی زمزمه‌وار و لحنی محبت‌آمیز به پسرش تذکر بده.

_جیمینا عزیزم، برادرت رو منتظر نذار.

زیرچشمی نگاه کردنش رو که می‌بینم، لبخند بر لب زانو می‌زنم و آغوش می‌گشایم.

+بدو بغل آلفات جیمینم.

ندیده طرح لبخندهای پدر و مادر رو متوجه میشم.

چشم می‌بندم و سر لای گردن پسر کوچک‌تر فرو می‌برم و دم عمیقی می‌گیرم.

آرامش، چیزی بوده که بعد از هانجه‌جو و آیرین، اما شکلی ژرف‌تر و پررنگ‌تر از جیمین دریافت می‌کردم و می‌کنم.

بوسه‌ای می‌نشونم روی شونه‌اش.

+من همیشه و همه جوره دوستت خواهم داشت جیمینم.

حلقه‌ی محکم دست‌هاش دور گردنم و بالا و پایین کردن سرش.

جیمین:اوهوم اوهوم.

لبخند می‌زنم و عقب می‌نشینم.

هنوز کمی سر برادرم پایین بوده و همین امر گونه‌هاش رو برجسته‌تر کرده.

آه، بخورمش؛ کوچولوی بامزه رو!.

جیمین:تو... تو همیشه هیونگ منی می‌مونی، آره؟.

کف دستم چسبیده به کف دستش و... انگشت‌های استخوانی و کشیده سوکجین فرو رفته بین انگشت‌های گوشت‌آلود و کوتاه جیمین.

خیره چشم‌های هم...

+من و تو همیشه خانواده می‌مونیم جیمینم.

ایستاده کنار اسبم هایجین، در حالی که افسارش رو بین انگشت‌های خود دارم، به آیرین و جیمین چشم می‌دوزم که چشم‌های زلالشون، با همه‌ی احساس خیره به من و پدر بوده.

بی‌اختیار به سینه‌ام چنگ می‌اندازم.

یک درد تیز اما محو، تند شبیه تیر از این ناحیه رد شده.

اخم می‌کنم.

_سوکجین، پسرم؟!.

نفس عمیقی می‌کشم و بعد از بالا آوردن سر به نگرانی هانجه‌جو جواب میدم.

+خوبم پدر فقط کمی هیجان‌زده‌ام، میشه سریع‌تر حرکت کنیم؟.

چشم‌هاش مشکوک و محتاط من رو رصد می‌کرده.

_میشه.

در سکوتی که بین پدر و پسر بوده صدای سم اسب‌ها مزاحم می‌شده.

می‌خوام تنم رو به تن هایجین نزدیک کنم و او رو در آغوشم بگیرم.

هنوز باور ندارم که تنها چند ساعت به اولین دیدار من و برادرم مونده.

احساسات به حدی زیاد و طوفانی بوده که نمی‌دونم باید چی بگم و چی کار کنم.

غصه‌دار می‌خندم.

+خیلی دوست دارم برای فرار از جیغ‌های ذهنم در مورد برادرم بپرسم اما...

_اما چی؟.

+ترجیح میدم سکوت کنم.

سری تکون داده به نشانه‌ی همدلی.

_چرا برادرم خطابش می‌کنی؟.

+چون ما هر چیزی و هر کسی که هستیم از روح خودمون داریمش، بدون روح ما موجودات شبیه یک خونه‌ی متروکه هستیم. فرزند دوم خانواده جئون، روح پسرانه‌ای داره پس من طوری صداش می‌کنم و ازش میگم که روحش خوشحال و قلبش آروم بشه. مهم نیست چه شکلیه، اون بخشی از منه و من وظیفه‌ای جز دوست داشتنش ندارم.

لبخند پدر گرمای دلگرم‌کننده‌ای داشته.

_وجودت و داشتنت افتخاری من و آیرین و جیمینه.

یال اسب رو نوازش می‌کنم.

+من... بلندپروازانه‌اس اما من می‌خوام افتخار کشور هم باشم.

_می‌دونی که پیشنهاد امپراتور برای اعطای جایگاه مشاور سیاسی و نظامی کابین هنوز پابرجاست، می‌تونی از این طریق برای کشور و خانواده‌ات افتخارآفرین باشی.

زمزمه‌وار بچ می‌زنم.

+دنیای سیاست و قدرت ترسناکه پدر، نگرانم که سیاه بشم.

_شاید بهتر باشه که این حرف رو نزنم اما... رنگ سیاه جدا از اینکه یکی از رنگ‌های طبیعته، ترکیبی از تمامی رنگ‌هاس، فراموش نکن.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)

𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now