سرک میکشم و به پسر کوچکتری که اندکی عقبتر از مادر ایستاده، نگاه میکنم.
+جیمینم.
سری که بیشتر به جاذبهی زمین تمایل نشون داده، خیره به انگشتهای تپل و کوچک در هم گره خوردهاش، ادامه میدم.
+من میدونم جیمینم اینقدر مهربونه که بدون یک بغل محکم با هیونگش خداحافظی نمیکنه.
میدونم، خوب میدونم دلیل این دوری و اجتناب او رو.
واکنشهای هیجانی دیشب برادرش دلیل این احوالات پسر کوچکتر بوده.
تنها یک مادر میتونسته با صدایی زمزمهوار و لحنی محبتآمیز به پسرش تذکر بده.
_جیمینا عزیزم، برادرت رو منتظر نذار.
زیرچشمی نگاه کردنش رو که میبینم، لبخند بر لب زانو میزنم و آغوش میگشایم.
+بدو بغل آلفات جیمینم.
ندیده طرح لبخندهای پدر و مادر رو متوجه میشم.
چشم میبندم و سر لای گردن پسر کوچکتر فرو میبرم و دم عمیقی میگیرم.
آرامش، چیزی بوده که بعد از هانجهجو و آیرین، اما شکلی ژرفتر و پررنگتر از جیمین دریافت میکردم و میکنم.
بوسهای مینشونم روی شونهاش.
+من همیشه و همه جوره دوستت خواهم داشت جیمینم.
حلقهی محکم دستهاش دور گردنم و بالا و پایین کردن سرش.
جیمین:اوهوم اوهوم.
لبخند میزنم و عقب مینشینم.
هنوز کمی سر برادرم پایین بوده و همین امر گونههاش رو برجستهتر کرده.
آه، بخورمش؛ کوچولوی بامزه رو!.
جیمین:تو... تو همیشه هیونگ منی میمونی، آره؟.
کف دستم چسبیده به کف دستش و... انگشتهای استخوانی و کشیده سوکجین فرو رفته بین انگشتهای گوشتآلود و کوتاه جیمین.
خیره چشمهای هم...
+من و تو همیشه خانواده میمونیم جیمینم.
ایستاده کنار اسبم هایجین، در حالی که افسارش رو بین انگشتهای خود دارم، به آیرین و جیمین چشم میدوزم که چشمهای زلالشون، با همهی احساس خیره به من و پدر بوده.
بیاختیار به سینهام چنگ میاندازم.
یک درد تیز اما محو، تند شبیه تیر از این ناحیه رد شده.
اخم میکنم.
_سوکجین، پسرم؟!.
نفس عمیقی میکشم و بعد از بالا آوردن سر به نگرانی هانجهجو جواب میدم.
+خوبم پدر فقط کمی هیجانزدهام، میشه سریعتر حرکت کنیم؟.
چشمهاش مشکوک و محتاط من رو رصد میکرده.
_میشه.
در سکوتی که بین پدر و پسر بوده صدای سم اسبها مزاحم میشده.
میخوام تنم رو به تن هایجین نزدیک کنم و او رو در آغوشم بگیرم.
هنوز باور ندارم که تنها چند ساعت به اولین دیدار من و برادرم مونده.
احساسات به حدی زیاد و طوفانی بوده که نمیدونم باید چی بگم و چی کار کنم.
غصهدار میخندم.
+خیلی دوست دارم برای فرار از جیغهای ذهنم در مورد برادرم بپرسم اما...
_اما چی؟.
+ترجیح میدم سکوت کنم.
سری تکون داده به نشانهی همدلی.
_چرا برادرم خطابش میکنی؟.
+چون ما هر چیزی و هر کسی که هستیم از روح خودمون داریمش، بدون روح ما موجودات شبیه یک خونهی متروکه هستیم. فرزند دوم خانواده جئون، روح پسرانهای داره پس من طوری صداش میکنم و ازش میگم که روحش خوشحال و قلبش آروم بشه. مهم نیست چه شکلیه، اون بخشی از منه و من وظیفهای جز دوست داشتنش ندارم.
لبخند پدر گرمای دلگرمکنندهای داشته.
_وجودت و داشتنت افتخاری من و آیرین و جیمینه.
یال اسب رو نوازش میکنم.
+من... بلندپروازانهاس اما من میخوام افتخار کشور هم باشم.
_میدونی که پیشنهاد امپراتور برای اعطای جایگاه مشاور سیاسی و نظامی کابین هنوز پابرجاست، میتونی از این طریق برای کشور و خانوادهات افتخارآفرین باشی.
زمزمهوار بچ میزنم.
+دنیای سیاست و قدرت ترسناکه پدر، نگرانم که سیاه بشم.
_شاید بهتر باشه که این حرف رو نزنم اما... رنگ سیاه جدا از اینکه یکی از رنگهای طبیعته، ترکیبی از تمامی رنگهاس، فراموش نکن.
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
